296 - حسین پناهی


  1. کفش، ابتکار پرسه های من بود !
    و چتر، ابداع بی سامانی هایم !
    هندسه، شطرنج سکوت من بود!
    و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !

    حسین پناهی

295 - منیره حسینی


  1. تا تو نفس می کشی
    اگر زمستان هم بالای سرم بنشیند و 
    دندان های مصنوعی ام
    خنده هایم را در لیوان آب حل کند
    حتی اگر فراموشی بگیرم 
    و پدر را...
    بازهم با بوی گل هایی که از دامنت می تکانی
    بهار دور خانه می پیچد
    و من 
    دوباره همان معشوقه ی جوانی می شوم
    که روزی پدرت را عاشق کرده بود
  2. منیره حسینی

294 - عباس معروفی


  1. مرسی که هستی
    و هستی را رنگ می‌‌آمیزی
    هیچ چیز از تو نمی‌خواهم
    فقط باش
    فقط بخند
    فقط راه برو...
    نه،
    راه نرو
    می‌ترسم پلک بزنم
    دیگر نباشی.

    عباس معروفی

293 - گروس عبدالملکیان



  1. درخت که می شوم

    تو پائیزی !

    کشتی که می شوم

    تو بی نهایت طوفانها !

    تفنگت را بردار

    و راحت حرفت را بزن !

  2. گروس عبدالملکیان

292 - گروس عبدالملکیان



  1. ندیده ای؟!

    همان انگشت که ماه را نشان می داد

    ماشه را کشید

  2. گروس عبدالملکیان

291 - مارگوت بیکل



  1. هر مرگ اشارتی ست،
    به حیاتی دیگر ...

    مارگوت بیکل
    ترجمه : احمد شاملو

290 - جلیل صفربیگی



  1. لنگه های چوبی در حیاطمان

    گرچه کهنه اند و جیر جیر می کنند

    محکمند !

    خوش به حالشان

    که لنگه ی همند .....

  2. جلیل صفربیگی

289 - جلیل صفربیگی



  1. غاری یک نفره ام

    در طبقه ی دوم آپارتمانی

    در محله ای شلوغ

    صبح ها

    بیرون می زنم از خودم

    دنبال کوهی

    که جا برای غاری یک نفره داشته باشد

    شب ها

    بر می گردم به خودم

    آتش روشن می کنم

    و روی دیواره هایم

    طرحی می کشم

    از معشوقه ای

    که ندارم

  2. جلیل صفربیگی

288 - جلیل صفربیگی



  1. مانند همیشه چشم هایم به در است

    بر سفره ی ما جگر نه ، خون جگر است

    ته مانده ی سفره ی شما را آورد

    آری ، پدرم  مورچه ی  کار گر  است

  2. جلیل صفربیگی

287 - ايلهان برک



  1. يک زن 
    اگر بخواهد 
    حتي مي تواند با صدايش 
    تو را در آغوش بگيرد 

    ايلهان برک

286 - چند شعر از اورهان ولی / ترجمه : احمد پوري



  1. 1

    در انتظار توام

    در چنان هوایی بیا

    که گریز از تو ممکن نباشد.

     

    2

    چه خوش است

    ترانه‌اي كه با سوت مي‌زني

    وقتي مست و سرخوش خيابان‌گردي مي‌كني

     

    اما چه اندوهبار است

    همان ترانه

    وقتي درون كوپه‌ي قطاري هستي.

     

    3

    چه كرده‌ايم

    براي

    مامِ وطن

    بعضي از ما مُرديم

    بعضي سخنراني كرديم.

     

    4

    چيزي مثل الكل در هواست

    حال آدمي مثل من را خراب مي‌كند، خراب.

    وقتي دل لبريز غم غربت است.

    عشق تو جايي

    و تو جايي ديگر،

    آدمي مثل من را غمگين مي‌كند، غمگين.

    چيزي مثل الكل در هواست

    آدمي مثل من را مست مي‌كند، مست.

     

    5

    مجاني زندگي مي‌كنيم

    هوا مجاني، ابر مجاني

    تپه مجاني، چمن مجاني

    باران، گِل و شل همه مجاني

    بيرون ماشين‌ها

    در سينماها

    ويترين مغازه‌ها مجاني.

    اما نان و پنير نه.

    آب و نمك مجاني،

    آزادي به قيمت جان

    بردگي اما مجاني

    مجاني زندگي مي‌كنيم.

    مجاني.


    احمد پوري در مقدمه‌ي ترجمه‌ي گزينه‌ي شعرهاي اورهان ولي مي‌نويسد: «ناظم حكمت شاعر سرشناس تركيه نخستين ضربات مهلك را بر تن درخت زمان‌خورده و موريانه‌ در دل شعر عثماني وارد آورد. بلافاصله با استقبال از نوآوري او،‌ تازه‌نفسان ديگري پا به ميدان گذاشتند: توفيق فكرت، مليح جودت و اورهان ولي. اين سه شاعر در عين گام نهادن در جاده‌ي شعري ناظم، خود راه‌هاي جديدي گشودند و از شعر ناظم فاصله گرفتند. در ميان اين سه نفر، اورهان ولي جنجالي‌تر و مطرح‌تر بود. او محبوبيت بسياري كسب كرد و اين محبوبيت هنوز هم در جامعه‌ي ادبي تركيه ادامه دارد.

    اورهان ولي با سليقه و انديشه‌‌اي كاملا متفاوت به ميدان آمد. شعرهاي او براي جامعه‌ي محافظه‌كار ادبي آن زمان كه آرام آرام از خواب ادبي چندصدساله چشم مي‌گشود، حيرت‌انگيز و حتا غيرقابل پذيرش بود. بي‌اعتنايي مطلق اورهان ولي به ملزومات شعري و حتا زبان مألوف تا جايي پيش رفت كه هم از سوي محافظه‌كاران و هم نوپردازان و انقلابيون زير ضربات شديد انتقاد قرار گرفت.

    ...با اين ديد انقلابي و تا حدي افراطي بود كه اورهان ولي وارد عرصه‌ي شعر شد و جنجال آفريد؛ اما گذشت زمان ثابت كرد كه جنجال او از نوع گرد و خاك راه ‌انداختن‌هاي مرسوم توسط بي‌مايگان نيست كه فقط چند صباحي نام خود را بر سر زبان‌ها مي‌اندازند و با اردنگي زمان از صحنه خارج مي‌شوند. اورهان ولي در انديشه و سليقه‌ي هنري خود، جدي‌تر از ان بود كه مي‌نمود و شعر او ژرف‌تر از آن است كه مي‌نمايد.»

285 -  احمد شاملو



  1. به مناسبت 21 آذرماه سالروز تولد احمد شاملو


    چه راه دور!
    چه راه دور بي‌پايان!
    چه راه لنگ!
    نفس با خستگي در جنگ
    من با خويش
    پا با سنگ!
    چه راه دور
    چه پاي لنگ!

284 - رضا براهنی



  1. + به مناسبت 21 آذر زادروز براهنی

    برف این آواز،
    ذره ذره می نشیند بر بلند شاخه های پیکرم آرام
    شاخساران درخت پیکرم از برف،
    میوه هایش برف،
    چون زمستان های دورِ کودکی، دنیای من، رویای من، پر برف

    من نمی دانم چه دستی گاهوارِ عشق ما را می تکاند
    و نمی دانم که این ناقوس های مهر را در شب،
    کیست سوی بازوان و دستهایم می نوازد؟
    کیست از اعماق تاریکی به سوی صبحگاه نور می آید؟

    رضا براهنی

283 - سید علی صالحی



  1. وقتی که تو نیستی
    من هم
    تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !

    سید علی صالحی

282 - هاجر فرهادي



  1. این شعر به اشتباه به نیمایوشیج منسوب شده است.
  2. چایت را بنوش

    نگران فردا نباش

    از گندمزار من و تو

    مشتی کاه میماند

    برای بادها !


    هاجر فرهادي

281 - سید علی صالحی



  1. گاه یادِ همان چند ستاره‌ی دور که می‌افتم

    دور از چشمِ تاریکی

    می‌آیم نزدیکِ شما

    کمی دلم آرام بگیرد

    خیالم آسوده شود

    جای بعضی زخم‌ها را فراموش کنم

    اما هنوز نگفته: ها!

    باد می‌آید.

     

    با این حال تو خودت قضاوت کن

    من هنوز هم

    بدترین آدم‌ها را دوست می‌دارم.

  2. سید علی صالحی

280 - رسول یونان



  1. زندگی در اعماق عادت ها
    هیچ فرقی با مرگ ندارد
    تو مرده ای،
    فقط معنای مرگ را نمی دانی!

    رسول یونان

279 - شمس لنگرودی - آوازهای فرشته های بی بال



  1. اشتباهم 
    تولد من بود 
    تصمیم اولمان را چرا 
    همیشه غلط می گیریم .

    شمس لنگرودی - آوازهای فرشته های بی بال 

278 - هوشنگ ابتهاج



  1. آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
    در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

    خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
    تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!

    هوشنگ ابتهاج

277 - سهراب سپهری



  1. دشت هایی چه فراخ

    کوه هایی چه بلند

    در گلستانه چه بوی علفی می آمد

    من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

    پی خوابی شاید

    پی نوری، ریگی، لبخندی

    من چه سبزم امروز

    و چه اندازه تنم هوشیار است

    نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

    زندگی خالی نیست

    مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

    آری

    تا شقایق هست، زندگی باید کرد

    در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

    و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

    بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

    دورها آوایی است، که مرا می خواند...

  2. سهراب سپهری

276 - سهراب سپهری



  1. یاد من باشد تنها هستم،

    ماه بالای سر تنهایی است...

  2. سهراب سپهری

275 - سهراب سپهری



  1. با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود 
    میوه ها آواز می خواندند . 
    میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
    در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
    اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
    گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
    هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
    بنیش هم شهریان ، افسوس ،
    بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .


    من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
    ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟
    میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟
    ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
    امتحان کردم اناری را 
    انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
    ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ...
    ــ ...

    ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .

  2. سهراب سپهری

274 - سیلویا پلات



    • اين زن کامل شده است.

      بر تن بی جانش

      لبخند توفيق نقش بسته است

      از طومار شب جامه ی بلندش

      توهّم تقديری يونانی جاری است.

      پاهای برهنه ی او گويی می گويند:

      تا اينجا آمده ايم ديگر بس است.

      هر کودک مرده دور خود پيچيده است

      ماری سپيد

      بر لب تنگی کوچکی از شير

      که اکنون خالی است.

      زن آن دو را به درون خود کشيده

      همانگونه که گلبرگ ها در سياهی شب بسته می شوند

      هنگامی که باغ تيره می شود

      و عطر از گلوی ژرف و زيبای گلِ شب جاری می شود

      ماه هيچ چيزی برای غمگين شدن ندارد

      از سرپوش استخوانی خود خيره نگاه می کند

      به اين چيزها عادت کرده است.

      و سياهی هايش پر سر و صدا دامن کشان می گذرند.


      سیلویا پلات

273 - سیلویا پلات



  1. برگردان: گلاره جمشیدی

    شعری برای سه صدا
    مکان: زایشگاه و پیرامونش

    صدای اول:

    سُستم مثل دنیا،
    ببمار ِ بیمار؛
    در گذر از میانه لحظاتم
    نگاهم می کنند با نگرانی
    خورشیدها و ستارگان؛
    اما ماه 
    با توجه ای خاص تر 
    می گذرد و باز می گذرد،
    رخشنده، بسان پرستاری؛
    غمگین است آیا
    برای آنچه رخ خواهد داد؟
    گمان نکنم !
    او مبهوت این باروری است،
    همین!

    آنگاه که دست از کار می کشم 
    پدیده ای بزرگم 
    نه ناچارم به اندیشیدن
    نه ناگزیر از ممارست 
    آنچه در من رخ می دهد،
    نیازمند توجه ای نیست .
    قرقاول روی تپه می ایستد و
    می آراید
    پرهای قهوه ای اش را .
    کاری از من ساخته نیست 
    جز لبخندی بر آنچه از آن آگاهم .
    همراهی ام می کنند
    برگها و گلبرگها،
    و من آماده ام..

    صدای دوم:

    اولین بار که دیدم
    لکه کوچک قرمز را،
    باورش نکردم .
    نگاه کردم به کسانی که در دفتر کار
    دور و برم می پلکیدند 
    همه شان مسطح بودند!
    چیزی اطرافشان بود
    مثل یک مقوای نازک،
    و حالا من آنرا بُریده بودم .
    آن مسطحهای مسطح سطحی، 
    برآمده از پندارها
    ویرانی ها،
    بلدوزرها،
    گیوتین ها،
    اتاقهای سفیدِ وقوع جیغهای دلخراش،
    وقوعی بی پایان...
    و فرشته های سرد و
    پریشان خیالیها...

    نشستم پشت میزم ،
    با جورابهای ساق دار و پاشنه های بلندم.
    و مردی که برایش کار می کنم خندید:
    "چیز وحشتناکی دیده اید؟ 
    رنگتان ناگهان پریده !"
    و من چیزی نگفتم .

    من 
    مرگ را دیدم
    در میان درختان عریان ،
    چون فقدانی.
    نمی توانستم باورش کنم.
    دشوار است آیا
    تصور یک صورت یا دهان 
    برای یک روح ؟!

    حروف 
    جاری شدند از این کلیدهای سیاه،
    و این کلیدهای سیاه
    از انگشتهای الفبایی من :
    سفارش قطعات ،
    فطعات،
    خرده ریزها،
    چرخ دنده ها ، 
    چندکاره های بی نظیر.

    همچنان که نشسته ام ،
    جان می کَنم و
    بُعدی را از دست می دهم.
    نعرهء ترن ها در گوشم :
    کوچ!
    کوچ!
    رد پای سیمگون زمان به سمت فاصله ها تهی می شود.
    و آسمان سپید از پیمان خود خالی، چون پیمانه ای.

    اینها پاهای من اند، 
    این انعکاس های ماشینی.
    تاپ، 
    تاپ،
    تاپ ...
    میخ های پولادین....

    در حال عجز پیدایم می کنند.

    این مرضی است که به خانه می برمش، 
    مرگی ست.
    دیگر بار، مرگی ست.
    آیا هواست این، 
    یا ترکش های انهدام که فرو می برم؟
    نبضی هستم آیا،
    که می کاهد و می کاهد،
    رو در روی فرشتهء سرما؟
    نکند خاطرخواه من است این ؟! 
    این مرگ !
    مرگ !
    در کودکی 
    عاشق نامی خزه پوش بودم.
    نکند گناه ست این؟
    این عشق دیرینهء مرده
    به مرگ !


ادامه نوشته

272 - سیلویا پلات



  1. آینه
    نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
    هرچه می بینم بی درنگ می بلعم
    همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
    بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم
    چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
    اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم
    صورتی ست و لکه دار
    آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر می کنم
    پاره ی دل من است
    ولی پیدا و ناپیدا می شود
    صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند
     
    حالا دریاچه ام
    زنی روبروی من خم شده است
    برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود
    آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د
    پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم
    زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد
    برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود
    این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
    درمن دختری راغرق کرده است
    ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
    مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .


    سیلویا پلات

271 - سیلویا پلات




  1. Crossing the Water


    Black lake, black boat, two black, cut-paper people.
    Where do the black trees go that drink here?
    Their shadows must cover Canada.

    A little light is filtering from the water flowers.
    Their leaves do not wish us to hurry:
    They are round and flat and full of dark advice.

    Cold worlds shake from the oar.
    The spirit of blackness is in us, it is in the fishes.
    A snag is lifting a valedictory, pale hand;

    Stars open among the lilies.
    Are you not blinded by such expressionless sirens?
    This is the silence of astounded souls


    گذر از آب


    دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
    درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
    آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان  تمام وسعت کانادا را؟
    از نیلوفران آبی قطره وار ،  پرتو نوری فرو می چکد
    برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
    آنها گردند و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه

    آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
    روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
    خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید

    ستاره‌ها باز می شوند میان زنبق ها
    آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟
     این است سکوت ارواح مبهوت متحیر

    ترجمه : محمد حسین بهرامیان

270 - شیون فومنی



  1. تا از ستمی درنکشی گردن را
    بستند به گردن تو گاوآهن را
    کردند به نام زندگی تا دم مرگ
    ارزانی تو نعمت خون‌خوردن را
  2. شیون فومنی

269 - شیون فومنی



  1. پولاد کن از مقاومت بازو را
    بشکن کمر زمانه بدخو را
    مشت شب کوچه از تهی سرشار است
    بیدار شو، از ستاره پر کن او را
  2. شیون فومنی

268 - شیون فومنی



  1. ای شب، نکشد ستاره‌ای ناز ترا
    شبگیر مگر بخواند آواز ترا
    صبحی‌ست دهان‌دریده، پی‌گوش سکوت
    امید، که برملا کند راز ترا
  2. شیون فومنی