296 - حسین پناهی
- کفش، ابتکار پرسه های من بود !
و چتر، ابداع بی سامانی هایم !
هندسه، شطرنج سکوت من بود!
و رنگ، تعبیر دل تنگی هایم !
حسین پناهی
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
گروس عبدالملکیان
ندیده ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید
گروس عبدالملکیان
لنگه های چوبی در حیاطمان
گرچه کهنه اند و جیر جیر می کنند
محکمند !
خوش به حالشان
که لنگه ی همند .....
جلیل صفربیگی
غاری یک نفره ام
در طبقه ی دوم آپارتمانی
در محله ای شلوغ
صبح ها
بیرون می زنم از خودم
دنبال کوهی
که جا برای غاری یک نفره داشته باشد
شب ها
بر می گردم به خودم
آتش روشن می کنم
و روی دیواره هایم
طرحی می کشم
از معشوقه ای
که ندارم
جلیل صفربیگی
مانند همیشه چشم هایم به در است
بر سفره ی ما جگر نه ، خون جگر است
ته مانده ی سفره ی شما را آورد
آری ، پدرم مورچه ی کار گر است
جلیل صفربیگی
1
در انتظار توام
در چنان هوایی بیا
که گریز از تو ممکن نباشد.
2
چه خوش است
ترانهاي كه با سوت ميزني
وقتي مست و سرخوش خيابانگردي ميكني
اما چه اندوهبار است
همان ترانه
وقتي درون كوپهي قطاري هستي.
3
چه كردهايم
براي
مامِ وطن
بعضي از ما مُرديم
بعضي سخنراني كرديم.
4
چيزي مثل الكل در هواست
حال آدمي مثل من را خراب ميكند، خراب.
وقتي دل لبريز غم غربت است.
عشق تو جايي
و تو جايي ديگر،
آدمي مثل من را غمگين ميكند، غمگين.
چيزي مثل الكل در هواست
آدمي مثل من را مست ميكند، مست.
5
مجاني زندگي ميكنيم
هوا مجاني، ابر مجاني
تپه مجاني، چمن مجاني
باران، گِل و شل همه مجاني
بيرون ماشينها
در سينماها
ويترين مغازهها مجاني.
اما نان و پنير نه.
آب و نمك مجاني،
آزادي به قيمت جان
بردگي اما مجاني
مجاني زندگي ميكنيم.
مجاني.
احمد پوري در مقدمهي ترجمهي گزينهي شعرهاي اورهان ولي مينويسد: «ناظم حكمت شاعر سرشناس تركيه نخستين ضربات مهلك را بر تن درخت زمانخورده و موريانه در دل شعر عثماني وارد آورد. بلافاصله با استقبال از نوآوري او، تازهنفسان ديگري پا به ميدان گذاشتند: توفيق فكرت، مليح جودت و اورهان ولي. اين سه شاعر در عين گام نهادن در جادهي شعري ناظم، خود راههاي جديدي گشودند و از شعر ناظم فاصله گرفتند. در ميان اين سه نفر، اورهان ولي جنجاليتر و مطرحتر بود. او محبوبيت بسياري كسب كرد و اين محبوبيت هنوز هم در جامعهي ادبي تركيه ادامه دارد.
اورهان ولي با سليقه و انديشهاي كاملا متفاوت به ميدان آمد. شعرهاي او براي جامعهي محافظهكار ادبي آن زمان كه آرام آرام از خواب ادبي چندصدساله چشم ميگشود، حيرتانگيز و حتا غيرقابل پذيرش بود. بياعتنايي مطلق اورهان ولي به ملزومات شعري و حتا زبان مألوف تا جايي پيش رفت كه هم از سوي محافظهكاران و هم نوپردازان و انقلابيون زير ضربات شديد انتقاد قرار گرفت.
...با اين ديد انقلابي و تا حدي افراطي بود كه اورهان ولي وارد عرصهي شعر شد و جنجال آفريد؛ اما گذشت زمان ثابت كرد كه جنجال او از نوع گرد و خاك راه انداختنهاي مرسوم توسط بيمايگان نيست كه فقط چند صباحي نام خود را بر سر زبانها مياندازند و با اردنگي زمان از صحنه خارج ميشوند. اورهان ولي در انديشه و سليقهي هنري خود، جديتر از ان بود كه مينمود و شعر او ژرفتر از آن است كه مينمايد.»
گاه یادِ همان چند ستارهی دور که میافتم
دور از چشمِ تاریکی
میآیم نزدیکِ شما
کمی دلم آرام بگیرد
خیالم آسوده شود
جای بعضی زخمها را فراموش کنم
اما هنوز نگفته: ها!
باد میآید.
با این حال تو خودت قضاوت کن
من هنوز هم
بدترین آدمها را دوست میدارم.
سید علی صالحی
دشت هایی چه فراخ
کوه هایی چه بلند
در گلستانه چه بوی علفی می آمد
من در این آبادی، پی چیزی می گشتم
پی خوابی شاید
پی نوری، ریگی، لبخندی
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشیار است
نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه
زندگی خالی نیست
مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست
آری
تا شقایق هست، زندگی باید کرد
در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بی تابم، که دلم می خواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه
دورها آوایی است، که مرا می خواند...
سهراب سپهری
یاد من باشد تنها هستم،
ماه بالای سر تنهایی است...
سهراب سپهری
با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود
میوه ها آواز می خواندند .
میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
بنیش هم شهریان ، افسوس ،
بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .
من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟
میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟
ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
امتحان کردم اناری را
انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ...
ــ ...
ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .
سهراب سپهری
اين زن کامل شده است.
بر تن بی جانش
لبخند توفيق نقش بسته است
از طومار شب جامه ی بلندش
توهّم تقديری يونانی جاری است.
پاهای برهنه ی او گويی می گويند:
تا اينجا آمده ايم ديگر بس است.
هر کودک مرده دور خود پيچيده است
ماری سپيد
بر لب تنگی کوچکی از شير
که اکنون خالی است.
زن آن دو را به درون خود کشيده
همانگونه که گلبرگ ها در سياهی شب بسته می شوند
هنگامی که باغ تيره می شود
و عطر از گلوی ژرف و زيبای گلِ شب جاری می شود
ماه هيچ چيزی برای غمگين شدن ندارد
از سرپوش استخوانی خود خيره نگاه می کند
به اين چيزها عادت کرده است.
و سياهی هايش پر سر و صدا دامن کشان می گذرند.
سیلویا پلات