343 - مولوی

 

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر 


همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر 


همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر 


تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر 

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر


نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

 

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر


که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر

 

35 - مولوی



  1. ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم
    ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم 

    ای نور هر دو دیده بی تو چگونه بینم
    وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم 

    ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو
    وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم 

    دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
    جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم 

    گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
    از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم 


    مولانا