320 - حمید مصدق





  1. کاشکی پنجه ی من
    در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست

    حمید مصدق

267 - حمید مصدق



  1. گفته بودند که از دل برود یار چو از دیده برفت
    سالها هست که از دیده‌ی من رفتی لیک
    دلم از مهر تو آکنده هنوز 
    دفتر عمر مرا
    دست ایام ورقها زده است
    زیر بار غم عشق
    قامتم خم شد و پشتم بشکست
    در خیالم اما
    همچنان روز نخست
    تویی آن قامت بالنده هنوز 
    در قمار غم عشق
    دل من بردی و با دست تهی
    منم آن عاشق بازنده هنوز 
    آتش عشق پس از مرگ نگردد خاموش
    گر که گورم بشکافند عیان می‌بینند
    زیر خاکستر جسمم باقیست
    آتشی سرکش و سوزنده هنوز 

    حمید مصدق

263 - حميد مصدق



  1. تمام مزرعه از خوشه های گندم پر
    و هیچ دست تمنا ، دريغ!
    سنبله ها را درو نخواهد کرد
    دروگران همه پیش از درو، درو شده اند ...

    حميد مصدق

247 - حمید مصدق





  1. من گمان می کردم
    دوستی، همچون سروی سرسبز
    چارفصلش همه آراستگی ست
    من چه میدانستم
    دل هر کس، دل نیست . . .

    حمید مصدق

219 - حمید مصدق


  1. تو به من خندیدی 

    و نمی دانستی 

    من به چه دلهره از باغچه همسایه

    سیب را دزدیدم

     باغبان از پی من تند دوید

    سیب را دست تو دید

    غضب آلوده به من کرد نگاه

    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

    و تو رفتی و هنوز

    سالهاست که در گوش من آرام آرام

    خش خش گام تو تکرار کنان

    می دهد آزارم

     و من اندیشه کنان 

    غرق این پندارم

    -که چرا 

      خانه کوچک ما

      سیب نداشت



    حمید مصدق

217 - حمید مصدق


  1. اين مرد خود پرست
    اين ديو، اين رها شده از بند
    مست مست
    استاده روبه روي من و
    خيره در منست

    گفتم به خويشتن
    آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
    مشتي زدم به سينه او،
    ناگهان دريغ
    آئينه تمام قد روبه رو شكست .


    حمید مصدق

216 - حمید مصدق


  1. در تـــــو

    هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

    آدم

    به چشم های تو معتاد می شود... 


    حمید مصدق

215 - حمید مصدق


  1. در شبان غم تنهایی خویش

    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی

    من در این تیره شب جانفرسا

    زائر ظلمت گیسوی توام.

    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
    گیسوان تو شب بی پایان

    جنگل عطرآلود

    من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

    گیسوان تو در اندیشه من
    گرم رقصی موزون .

    کاشکی پنجه من
    در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.

    چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
    گونه ام بستر رود .

    کاشکی همچو حبابی بر آب ،
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .


    حمید مصدق

57 - حمید مصدق


  1. دشت ها نام تو را می گویند

    کوه ها شعر مرا می خوانند

     

    کوه باید شد و ماند

    رود باید شد و رفت

    دشت باید شد و خواند

    در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

    در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

    در من این شعلۀ عصیان نیاز

    در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

     

    حرف را باید زد!

    درد را باید گفت!

    سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

    سخن از متلاشی شدن دوستی است

    و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

     

    آشنایی با شور ؟

    و جدایی با درد ؟

    و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

     

    سینه ام آئینه ای ست،

    با غباری از غم

    تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

     

    آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

    مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

    آه مگذار ، که دستان من آن

    اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

    آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

    دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

     

    من چه می گویم ، آه ...

    با تو اکنون چه فراموشی ها

    با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

     

    تو مپندار که خاموشی من

    هست برهان ِ فراموشی ِ من

     

    من اگر برخیزم

    تو اگر برخیزی

    همه برمی خیزند ...



     حمید مصدق