344 - فریدون مشیری

 

در کجای این فضای تنگ بی آواز

 
من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟


شهر را گویی نفس در سینه پنهان است


شاخسار لحظه ها را برگی از برگی نمی جنبد


آسمان در چار دیوار ملال خویش زندانی است


روی  این مرداب یک جنبنده پیدا نیست 


آفتاب از اینهمه دلمردگی ها رویگردان است


بال پرواز زمان بسته است


هر صدائی را زبان بسته است


زندگی سر در گریبان است


ای قناریهای شیرین کار


آسمان شعرتان از نغمه ها سرشار 


ای خروشان موجهای مست


آفتاب قصه هاتان گرم


چشمه ی آوازتان تا جاودان جوشان


شعر من می میرد و هنگام مرگش نیست


زیستن را در چنین آلودگیها زاد و برگش نیست 

ای تپشهای دل بی تاب من


ای سرود بیگناهیها


ای تمناهای سرکش


ای غریو تشنگی ها


در کجای این ملال آباد


من سرودم را کنم فریاد؟


در کجای این فضای تنگ بی آواز


من کبوترهای شعرم را دهم پرواز؟

 

343 - مولوی

 

همه صیدها بکردی هله میر بار دیگر

سگ خویش را رها کن که کند شکار دیگر 


همه غوطه‌ها بخوردی همه کارها بکردی

منشین ز پای یک دم که بماند کار دیگر 


همه نقدها شمردی به وکیل درسپردی

بشنو از این محاسب عدد و شمار دیگر 


تو بسی سمن بران را به کنار درگرفتی

نفسی کنار بگشا بنگر کنار دیگر 

خنک آن قماربازی که بباخت آن چه بودش

بنماند هیچش الا هوس قمار دیگر


تو به مرگ و زندگانی هله تا جز او ندانی

نه چو روسبی که هر شب کشد او بیار دیگر


نظرش به سوی هر کس به مثال چشم نرگس

بودش زهر حریفی طرب و خمار دیگر

 

همه عمر خوار باشد چو بر دو یار باشد

هله تا تو رو نیاری سوی پشت دار دیگر


که اگر بتان چنین‌اند ز شه تو خوشه چینند

نبدست مرغ جان را جز او مطار دیگر

 

342 - هوشنگ ابتهاج

 

چه فكر ميكني

 

 كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 

 در اين خراب ريخته

 

كه رنگ عافيت از او گريخته

 

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 

 چه سهمناك بود سيل حادثه

 

كه همچو اژدها دهان گشود

 

زمين و آسمان ز هم گسيخت

 

ستاره خوشه خوشه ريخت

 

و آفتاب

 

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 

 هوا بد است

 

 تو با كدام باد ميروي

 

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

 

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 

 دل تو وا نمي شود

 

 تو از هزاره هاي دور آمدي

 

در اين درازناي خون فشان

 

به هرقدم نشان نقش پاي توست

 

در اين درشت ناي ديو لاخ

 

ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

 

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

 

به خون نوشته نامه وفاي توست

 

به گوش بيستون هنوز

 

صداي تيشه‌هاي توست

 

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

 

چه دارها كه از تو گشت سربلند

 

زهي كه كوه قامت بلند عشق

 

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

 

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

 

كهرباي آرزوست

 

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

 

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

 

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

 

رو نهي بدان فراز

 

 چه فكر ميكني

 

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 

 كه سرو راست هم در او

 

شكسته مينمايد

 

چنان نشسته كوه

 

در كمين اين غروب تنگ

 

 كه راه

 

بسته مينمايدت

 

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

 

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

 

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

 

رونده باش

 

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 

 زنده باش