237 - فریدون مشیری



  1. من دلم می‌خواهد
    خانه‌ای داشته باشم پر دوست،
    کنج هر دیوارش
    دوست‌هایم بنشینند آرام
    گل بگو گل بشنو…؛
    هر کسی می‌خواهد
    وارد خانه پر عشق و صفایم گردد
    یک سبد بوی گل سرخ
    به من هدیه کند.
    شرط وارد گشتن
    شست و شوی دل‌هاست
    شرط آن داشتن
    یک دل بی رنگ و ریاست…
    بر درش برگ گلی می‌کوبم
    روی آن با قلم سبز بهار
    می‌نویسم ای یار
    خانه‌ی ما اینجاست
    تا که سهراب نپرسد دیگر
    ” خانه دوست کجاست؟"
     

    فریدون مشیری 

236 - فریدون مشیری



  1. از همان روزی که دست حضرتِ «قابیل» 

    گشت آلوده به خون حضرتِ «هابیل»
    از همان روزی که فرزندان
    ِ «آدم»
    صدر پیغام‌آورانِ حضرتِ باریتعالی

    زهر تلخ دشمنی در خون
    شان جوشید 
    آدمیت مرد
    ه بود 
    گرچه آدم زنده بود
    . 
    از همان روزی که 
    «یوسف» را برادرها به چاه انداختند 
    از همان روزی که با شلاق و خون 
    «دیوار چین» را ساختند 
    آدمیت مرده بود
    . 
    بعد دنیا هی پُر از آدم شد و این آسیاب 
    گشت و گشت 
    قرنها از مرگ آدم هم گذشت 
    ای دریغ 
    آدمیت برنگشت
    . 
    قرن ما 
    روزگار مرگ
    ِ انسانیت است 
    سین
    ۀ دنیا ز خوبیها تهی است 
    صحبت از آزادگی
    ، پاکی، مروت ابلهی است 
    صحبت از 
    «موسی» و «عیسی» و «محمد» نابجاست 
    قرن 
    «موسی چمبه»هاست
     
    من که از پژمردن
    ِ یک شاخه گل 
    از نگاه
    ِ ساکتِ یک کودکِ بیمار 
    از فغان
    ِ یک قناری در قفس
    از غ
    م یک مرد در زنجیر
    حتی قاتلی بر دار 
    اشک در چشمان و بغضم در گلوست
    وندرین ایام
    ، زهرم در پیاله زهر مارم در سبوست 
    مرگ او را از کجا باور کنم
    ؟ 
    صحبت از پژمردن
    ِ یک برگ نیست 
    وای
    ، جنگل را بیابان میکنند 
    دست خون
    آلود را در پیش چشم خلق پنهان میکنند 
    هیچ حیوانی به حیوانی نمی
    دارد روا 
    آنچه این نامردمان با جان
    ِ انسان میکنند
     
    صحبت از پژمردن
    ِ یک برگ نیست 
    فرض کن مرگ
    ِ قناری در قفس هم مرگ نیست
    فرض کن یک شاخه گل هم در جهان هرگز نر
    ُست 
    فرض کن جنگل بیابان بود از روز نُخست
     در کویری سوت و کور 
    در میان مردمی با این مصیبت
    ها صبور 
    صحبت از مرگ
    ِ محبت، مرگِ عشق 
    گفتگو از مرگ
    ِ انسانیت است.



    فریدون مشیری
    از مجموعۀ «بهار را باور کن»

235 - فریدون مشیری



  1. بهارم، دخترم، از خواب برخیز
    شکرخندی بزن، شوری برانگیز
    گل اقبالِ من، ای غنچه‌ی ناز
    بهار آمد تو هم با او بیامیز.

    [بهارم، دخترم آغوش وا کُن
    که از هر گوشه گل آغوش وا کرد
    زمستان ملال‌انگیز بگذشت
    بهران خنده بر لب آشنا کرد.]

    بهارم، دخترم، صحرا هیاهوست
    چمن زیر پر و بال پرستوست
    کبود آسمان همرنگ دریاست
    کبود چشم تو زیباتر از اوست.

    بهارم، دخترم، نوروز آمد
    تبسم بر رُخ مردُم کُند گُل
    تماشا کُن تبسم‌های او را
    تبسم کُن که خود را گُم کُند گُل

    بهارم، دخترم، دستِ طبیعت
    اگر از ابرها گوهر ببارد؛
    وگر از هر گُلش جوشد بهاری؛
    بهاری از تو زیباتر نیارد.

    [بهارم، دخترم، چون خندۀ صبح
    امیدی می‌دمد در خنده‌ی تو.
    به چشم خویشتن می‌بینم از دور
    بهار دلکش آینده‌ی تو.]



    فریدون مشیری
    از مجموعه «گناه دریا»

234 -  فریدون مشیری



  1. بی تو، مهتاب‌شبی، باز از آن كوچه گذشتم،

    همه تن چشم شدم، خیره به دنبال تو گشتم،

    شوق دیدار تو لبریز شد از جام وجودم،

    شدم آن عاشق دیوانه كه بودم.
     

    در نهانخانۀ جانم، گل یاد تو، درخشید

    باغ صد خاطره خندید،

    عطر صد خاطره پیچید:
     

    یادم آمد كه شبی باهم از آن كوچه گذشتیم

    پر گشودیم و در آن خلوت دل‌خواسته گشتیم

    ساعتی بر لب آن جوی نشستیم.
     

    تو، همه راز جهان ریخته در چشم سیاهت.

    من همه، محو تماشای نگاهت.
     

    آسمان صاف و شب آرام

    بخت خندان و زمان رام

    خوشۀ ماه فروریخته در آب

    شاخه‌ها  دست برآورده به مهتاب

    شب و صحرا و گل و سنگ

    همه دل داده به آواز شباهنگ

     

    یادم آید، تو به من گفتی:

    ـ «از این عشق حذر كن!

    لحظه‌ای چند بر این آب نظر كن،

    آب، آیینۀ عشق گذران است،

    تو كه امروز نگاهت به نگاهی نگران است،

    باش فردا، كه دلت با دگران است!

    تا فراموش كنی، چندی از این شهر سفر كن!»

     

    با تو گفتم:‌ «حذر از عشق!؟ - ندانم

    سفر از پیش تو؟ هرگز نتوانم»

     

    روز اول، كه دل من به تمنای تو پر زد،چون كبوتر، لب بام تو نشستم

    تو به من سنگ زدی، من نه رمیدم، نه گسستم . . .»

    باز گفتم كه : «تو صیادی و من آهوی دشتم

    تا به دام تو درافتم همه جا گشتم و گشتم
    حذر از عشق ندانم،

    سفر از پیش تو هرگز نتوانم،

    نتوانم«!

     

    اشكی از شاخه فرو ریخت

    مرغ شب، نالۀ تلخی زد و بگریخت . . .

     

    اشک در چشم تو لرزید،

    ماه بر عشق تو خندید!

     

    یادم آید كه: دگر از تو جوابی نشنیدم

    پای در دامن اندوه كشیدم.

    نگسستم، نرمیدم.

     

    رفت در ظلمت غم، آن شب و شب‌های دگر هم،

    نه گرفتی دگر از عاشق آزرده خبر هم،

    نه کُنی دیگر از آن كوچه گذر هم . . .


    بی تو، اما، به چه حالی من از آن كوچه گذشتم!


    فریدون مشیری
    از مجموعۀ «ابر و کوچه»



233 - فریدون مشیری / آخرین جرعۀ این جام






  1. همه می‌پرسند:
    چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
    چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
    چیست در بازی آن ابر سپید، 
    روی این آبی آرام بلند،
    که تو را می‌برد این‌گونه به ژرفای خیال؟

    چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
    چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
    چیست در خندۀ جام؟
    که تو چندین ساعت، 
    مات و مبهوت به آن می‌نگری!؟

    ـ نه به ابر،
    نه به آب،
    نه به برگ،
    نه به این آبی آرام بلند،
    نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
    من به این جمله نمی‌اندیشم.

    من مناجات درختان را، هنگام سحر
    رقص عطر گل یخ را با باد،
    نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
    صحبت چلچله‌ها را با صبح،
    نبض پایندۀ هستی را در گندم‌زار،
    گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
    همه را می‌شنوم
    می‌بینم.
    من به این جمله نمی‌اندیشم!

    به تو می‌اندیشم
    ای سراپا همه خوبی،
    تک و تنها به تو می‌اندیشم.
    همه وقت
    همه جا
    من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
    تو بدان این را، تنها تو بدان!
    تو بیا
    تو بمان با من، تنها تو بمان!

    جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
    من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند.
    اینک این من که به پای تو درافتادم باز
    ریسمانی کن از آن موی دراز،
    تو بگیر،
    تو ببند!

    تو بخواه
    پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو!
    قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
    تو بمان با من، تنها تو بمان!

    در دل ساغر هستی تو بجوش،
    من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی‌ست،
    آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!

    فریدون مشیری
    از مجموعۀ «بهار را باور کن»


    با این‌که «فریدون مشیری» این شعر را برای خوانده شدن به‌شکل ترانه نسروده بود ولی چنان مورد پسند اهل موسیقی واقع شد که بعدها چند اجرای متفاوت با صدای خوانندگان مختلف از آن ساخته و اجرا شد. اگر نمونه‌هایی دیگری جز آنچه در این جعبۀ موسیقی می‌شنوید سراغ دارید، بفرستید تا به این مجموعه اضافه شود. 

232-  حسین پناهی



  1. دنیا را بغل گرفتیم

    گفتند امن است هیچ کاری با ما ندارد

    خوابمان برد

    بیدار شدیم

    دیدیم آبستن تمام دردهایش شده ایم!

     


    حسین پناهی

231 - پابلو نرودا



  1. ای عشق!

    بی آنکه ببینمت
    بی آنکه نگاهت را بشناسم
    بی آنکه درکت کنم
    دوستت می داشتم.

    شاید تو را دیده ام پیش از این
    در حالی که لیوان شرابی را بلند می کردی
    شاید تو همان گیتاری بودی که درست نمی نواختمت.

    دوستت می داشتم بی آنکه درکت کنم
    دوستت می داشتم بی آنکه هرگز تو را دیده باشم
    و ناگهان تو با من- تنها
    در تنگ من
    در آنجا بودی.

    لمست کردم
    بر تو دست کشیدم
    و در قلمرو تو زیستم
    چون آذرخشی بر یکی شعله
    که آتش قلمرو توست
    ای فرمانروای من!

     


    پابلو نرودا

230 - حسین منزوی



  1. هر بار

    من

    تو را

    برای شعر

    برنمی گزینم،

    شعر

    مرا

    برای تو

    برگزیده است.

    در هشیاری به سراغت نمی آیم؛

    هر بار

    از سوزش انگشتانم درمی یابم

    که باز

    نام تو را می نوشته ام...

     


    حسین منزوی

229 - حسین منزوی



  1. ...

    وقتی تو نیستی
    شادی کلام نامفهومی است
    و دوستت می دارم رازی است
    که در میان حنجره ام دق می کند
    وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو
    آنقدر مهربانی
    که توپ های کوچک بازی
    تصویرهای صامت دیوار
    و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
    از دوری تو رنج می برند
    و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
    اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند
    و انعکاس لهجه شیرینت
    هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد!

    ...

     

    حسین منزوی

228 - حسین منزوی



  1. وقتی تو باز می گردی کوچک ترین ستاره چشمم خورشید است و اشتیاق لمس تو شاید شرم قدیم دستهایم را مغلوب می کند
    وقتی تو باز می گردی پاییز با آن هجوم تاریخی می دانیم
    باغ بزرگمان را از برگ و بار تهی کرده است
    در معبرت اگر نه فانوس های شقایق را
    روشن می کردم
    و مقدم تو را
    رنگین کمانی از گل می بستم وقتی تو باز می گشتی
    وقتی تو نیستی
    گویی شبان قطبی
    ساعت را
    زنجیر کرده اند و شب
    بوی جنازه های بلاتکلیف می دهد
    و چشم ها گویی تمام منظره ها را تا حد خستگی و دلزدگی
    از پیش دیده اند


    وقتی تو نیستی
    شادی کلام نامفهومی است
    و دوستت می دارم رازی است
    که در میان حنجره ام دق می کند
    وقتی تو نیستی من فکر می کنم تو
    آنقدر مهربانی
    که توپ های کوچک بازی
    تصویرهای صامت دیوار
    و اجتماع شیشه های فنجان ها، حتی
    از دوری تو رنج می برند
    و من چگونه بی تو نگیرد دلم ؟
    اینجا که ساعت و آیینه و هوا به تو معتادند
    و انعکاس لهجه شیرینت
    هر لحظه زیر سقف شیفتگی هایم می پیچد!


    ای راز سر به مهر ملاحت !رمز شگفت اشراق!ای دوست!آیا کجاوه تو از کدام دروازه می آید تا من تمام شب را رو سوی آن نماز بگزارم
    کی ؟ در کدام لحظه ی نایاب؟
    تا من دریچه های چشمم را در انتظار، باز بگذارم وقتی تو باز می گردی کوچکترین ستاره چشمم خورشید است


     

    حسین منزوی

227 - مارگوت بیکل / ترجمه: احمد شاملو



  1. پرواز اعتماد را 
    با یکدیگر 
    تجربه کنیم.
    وگرنه می
    شکنیم
    بال
    های دوستیمان را.

     

    مارگوت بیکل

    ترجمه: احمد شاملو

226 - رسول یونان



  1. این شهر
    شهر قصه های مادر بزرگ نیست
    که زیبا و آرام باشد
    آسمانش را
    هرگز آبی ندیده ام
    من از اینجا خواهم رفت
    و فرقی هم نمی کند
    که فانوسی داشته باشم یا نه
    کسی که می گریزد
    از گم شدن نمی ترسد.

    رسول یونان

225 - سيد علي صالحی



  1. ما را می‌گردند
    می‌گويند همراه خود چه داريد؟
    ما فقط
    روياهای‌مان را با خود آورده‌ايم.
    پنهان نمی‌كنيم
    چمدان‌های ما سنگين است
    اما فقط
    روياهای‌مان را با خود آورده‌ايم .



    سيد علي صالحی

224 - اخوان ثالث



  1. موجها خوابیده اند ، آرام و رام
    طبل طوفان از نوا افتاده است
    چشمه های شعله ور خشکیده اند
    آبها از آسیاب افتاده است

    در مزار آباد شهر بی تپش
    وای جغدی هم نمی آید به گوش
    دردمندان بی خروش و بی فغان
    خشمناکان بی فغان و بی خروش


    آهها در سینه ها گم کرده راه
    مرغکان سرشان به زیر بالها
    در سکوت جاودان مدفون شده است 
    هر چه غوغا بود و قیل و قالها

    آبها از آسیا افتاده است
    دارها برچیده ، خونها شسته اند
    جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
    پشکبنهای پلیدی رسته اند

    مشتهای آسمان کوب قوی 
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    یا نهان سیلی زنان یا آشکار
    کاسه ی پست گداییها شده ست

    خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
    و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
    این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
    لیک پشت تپه هم روزی نبود

    باز ما ماندیم و شهر بی تپش 
    و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه می گویم فغانی بر کشم 
    باز میبینم صدایم کوته است

    باز می بینم که پشت میله ها 
    مادرم استاده ، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فریادها
    گویدم گویی که من لالم ، تو کر

    آخر انگشتی کند چون خامه ای 
    دست دیگر را به سان نامه ای
    گویدم بنویس و راحت شو به رمز
    تو عجب دیوانه و خود کامه ای

    من سری بالا زنم چون مکیان
    از پس نوشیدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

    گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم
    گویمش اما جوانان مانده اند
    گویدم اینها دروغند و فریب
    گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

    گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اینجا دم از کوری زند
    گوش کز حرف نخستین بود کر

    گاه رفتن گویدم نومیدوار
    وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
    و آخرین حرفم ستون است و فرج

    می شود چشمش پر از اشک و به خویش
    می دهد امید دیدار مرا
    من به اشکش خیره از این سوی و باز
    دزد مسکین بُرده سیگار مرا

    آبها از آسیا افتاده ، لیک 
    باز ما ماندیم و خوان این و آن 
    میهمان باده و افیون و بنگ 
    از عطای دشمنان و دوستان 

    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما ماندیم و عدل ایزدی 
    وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
    باز هم مست و تهی دست آمدی؟

    آن که در خونش طلا بود و شرف
    شانه ای بالا تکاند و جام زد
    چتر پولادین و نا پیدا به دست
    رو به ساحلهای دیگر گام زد

    در شگفت از این غبار بی سوار
    خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم
    آبها از آسیاافتاده ، لیک
    باز ما با موج و توفان مانده ایم

    هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
    ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟
    زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

    باز می گویند : فردای دگر
    صبر کن تا دیگری پیدا شود
    کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود


    اخوان ثالث

223 - اخوان ثالث



  1. پوستيني كهنه دارم من 
    يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود 
    سالخوردي جاودان مانند
    مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
    جز پدرم آيا کسي را مي شناسم من
    كز نياكانم سخن گفتم ؟
    نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
    كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ 
    خنده دارد از نياكاني سخن گفتن ، كه من گفتم 
    جز پدرم آري
    من نياي ديگري نشناختم هرگز 
    نيز او چون من سخن مي گفت 
    همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
    كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
    روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
    اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
    تا مذهّب دفترش را گاهگه مي خواست
    با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد 
    رعشه مي افتادش اندر دست 
    در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد 
    حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست 
    زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست 
    هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
    ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
    ماديان سرخ يال ما سه كرّت تا سحر زاييد 
    در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
    ليك هيچت غم مباد از اين
    اي عموي مهربان ، تاريخ
    پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
    از نياكانم برايم داستان ، تاريخ 
    من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
    نيز خون هيچ خان و پادشاهاهي نيست
    وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت 
    كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست 
    پوستيني كهنه دارم من
    سالخوردي جاودان مانند
    مرده ريگي داستانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
    گويدم چون و نگويد چند
    سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون 
    بس پدرم از جان و دل كوشيد 
    تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد 
    او چنين مي گفت و بودش ياد 
    « داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
    كشتگاهم برگ و بر مي داد
    ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
    من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد 
    تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم 
    پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
    اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
    هم بدان سان كز ازل بودم »
    باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
    باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
    و آن به آيين حجره زاراني
    كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
    هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
    روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد 
    ما پس از او پنج تن بوديم
    من بسان كاروانسالارشان بودم 
    كاروانسالار ره نشناس 
    اوفتان ، خيزان 
    تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم 
    سالها زين پيشتر من نيز
    خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
    با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
    اين مباد ! آن باد
    ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
    پوستيني كهنه دارم من
    يادگار از روزگاراني غبار آلود
    مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود 
    هاي ، فرزندم 
    بشنو و هش دار
    بعد من اين سالخورد جاودان مانند
    با بر و دوش تو دارد كار
    ليك هيچت غم مباد از اين
    كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو 
    كز مرقّع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
    با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
    كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
    آي دختر جان 
    همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار


    اخوان ثالث

222 - اخوان ثالث



  1. آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر، با آن پوستين سرد نمناكش

    باغ بي برگي 
    روز و شب تنهاست 
    با سكوت پاك غمناكش
    ساز او باران، سرودش باد

    جامه اش شولاي عرياني ست 
    ور جز اينش جامه اي بايد 
    بافته بس شعله ي زر تا پودش باد 
    گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد 
    يا نمي‌خواهد 
    باغبان و رهگذاري نيست 
    باغ نوميدان 
    چشم در راه بهاري نيست 
    گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد 
    ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد 
    باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

    داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد 

    باغ بي‌برگي 
    خنده اش خوني ست اشك آميز 
    جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن 
    پادشاه فصلها، پاييز


    اخوان ثالث

221 - اخوان ثالث



  1. به دیدارم بیا هر شب
    در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

    دلم تنگ است
    بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
    شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
    دلم تنگ است

    بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
    در این ایوان سرپوشیده
    وین تالاب مالامال
    دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
    و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

    بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
    بهشتم نیز و هم دوزخ

    به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
    که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
    و من می مانم و بیداد بی خوابی

    در این ایوان سرپوشیده ی متروک
    شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
    که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
    پرستو ها

    بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
    بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
    که می ترسم تو را خورشید پندارند
    و می ترسم همه از خواب برخیزند
    و می ترسم که چشم از خواب بردارند

    نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
    نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

    و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
    پرستوها که با پرواز و با آواز
    و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
    نمی خواهم بفهمانند بیدارند

    شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
    در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
    پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

    بیا ای مهربان با من!
    بیا ای یاد مهتابی...


    اخوان ثالث

220 - گروس عبدالملکیان


  1. من مرده ام

    و این را فقط

    من می دانم و تو

    تو

    که چای را تنها در استکان خودت می ریزی

     

    خسته تر از آنم که بنشینم

    به خیابان می روم

    با دوستانم دست می دهم

    انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است

     

    ــگیرم کلید را در قفل چرخاندی

    دلت باز نخواهد شد!

    می دانم

    من مرده ام

    و این را فقط من می دانم و تو

    که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی

     

    نمی خوانی و

    این سکوت مرا دیوانه کرده است

    آنقدر که گاهی دلم می خواهد

    مورچه ای شوم

    تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم

    و باد نت ها را به خانه ام بیاورد

    یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد

    بگذارد روی پیراهن سفید تو

    که می دانم

    باز هم مرا پرت می کنی

    لا به لای همین سطرها

    لا به لای همین روزها

     

    این روزها

    در خواب هایم تصویری است

    که مرا می ترساند

     

    تصویری از ریسمانی آویخته از سقف

    مردی آویخته از ریسمان

    پشت به من

    و این را فقط من می دانم و من

    که می ترسم برش گردانم...



    گروس عبدالملکیان

219 - حمید مصدق


  1. تو به من خندیدی 

    و نمی دانستی 

    من به چه دلهره از باغچه همسایه

    سیب را دزدیدم

     باغبان از پی من تند دوید

    سیب را دست تو دید

    غضب آلوده به من کرد نگاه

    سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک

    و تو رفتی و هنوز

    سالهاست که در گوش من آرام آرام

    خش خش گام تو تکرار کنان

    می دهد آزارم

     و من اندیشه کنان 

    غرق این پندارم

    -که چرا 

      خانه کوچک ما

      سیب نداشت



    حمید مصدق

217 - حمید مصدق


  1. اين مرد خود پرست
    اين ديو، اين رها شده از بند
    مست مست
    استاده روبه روي من و
    خيره در منست

    گفتم به خويشتن
    آيا توان رستنم از اين نگاه هست ؟
    مشتي زدم به سينه او،
    ناگهان دريغ
    آئينه تمام قد روبه رو شكست .


    حمید مصدق

216 - حمید مصدق


  1. در تـــــو

    هــــزار مزرعـــه خشـــخاش تازه است.

    آدم

    به چشم های تو معتاد می شود... 


    حمید مصدق

215 - حمید مصدق


  1. در شبان غم تنهایی خویش

    عابد چشم سخنگوی توام
    من در این تاریکی

    من در این تیره شب جانفرسا

    زائر ظلمت گیسوی توام.

    گیسوان تو پریشانتر از اندیشه من
    گیسوان تو شب بی پایان

    جنگل عطرآلود

    من هنوز از اثر عطر نفس های تو سرشار سرور ،

    گیسوان تو در اندیشه من
    گرم رقصی موزون .

    کاشکی پنجه من
    در شب گیسوی پرپیچ تو راهی می جست.

    چشم من ، چشمه زاینده اشک ،
    گونه ام بستر رود .

    کاشکی همچو حبابی بر آب ،
    در نگاه تو رها می شدم از بود و نبود .


    حمید مصدق

214 - حسین پناهی


  1. من زندگی را دوست دارم ولی

    از زندگی دوباره می ترسم!

    دین را دوست دارم

    ولی از کشیش ها می ترسم!

    قانون را دوست دارم

    ولی از پاسبانها می ترسم!

    عشق را دوست دارم

    ولی از زنها می ترسم!

    کودکان را دوست دارم

    ولی ز آئینه می ترسم!

    سلام رادوست دارم

    ولی از زبانم می ترسم!

    من می ترسم

    پس هستم

    اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!

    من روز را دوست دارم

    ولی از روزگار می ترسم!


    حسین پناهی

214 - حسین پناهی


  1. من زندگی را دوست دارم ولی

    از زندگی دوباره می ترسم!

    دین را دوست دارم

    ولی از کشیش ها می ترسم!

    قانون را دوست دارم

    ولی از پاسبانها می ترسم!

    عشق را دوست دارم

    ولی از زنها می ترسم!

    کودکان را دوست دارم

    ولی ز آئینه می ترسم!

    سلام رادوست دارم

    ولی از زبانم می ترسم!

    من می ترسم

    پس هستم

    اینچنین می گذرد روز و روزگارمن!

    من روز را دوست دارم

    ولی از روزگار می ترسم!


    حسین پناهی

213 - حسین پناهی


  1. شب در چشمان من است

    به سیاهی چشمهایم نگاه کن

    روز در چشمان من است

    به سفیدی چشمهایم نگاه کن

    شب و روز در چشمان من است

    چشم اگر فرو بندم

    جهانی در ظلمات فرو خواهد رفت


    حسین پناهی

212 - حسین پناهی


  1. سلام

    خداحافظ!

    چيز تازه اي اگر يافتيد،

    بر اين دو اضافه كنيد

    تا بل باز شود اين در گم شده بر ديوار



    حسین پناهی

211 - حسین پناهی


  1. برای کسانی که دندان درد دارند حافظ نخوانید

    آن ها به راحتی خواهند گفت خفه!

    او چه می داند من چه می کشم

    و او یعنی حافظ

    او با تاج زرینش زیر دوش می رفت

    پس تکلیف این همه نکبت چه خواهد شد؟

    شعر حافظ را در مجهزترین ماشین لباسشویی شست و شو داده اند

    به بی شعوری تحقیرمان نکنید!


    حسین پناهی

210 - احمد شاملو


  1. ای زنی که صُبحانهٔ خورشید، در پیراهن توست

    پیروزی عشق نصیبِ تو باد.


    احمد شاملو

209 - سعاد محمد الصباح




  1. اصلا مهم نیست که بگویی
    تو را دوست دارم
    مهم این است که بدانم
    چگونه مرا دوست داری

    سعاد محمد الصباح

208 -  عزیز نسین



  1. تو نیستی
    این باران بیهوده می بارد
    ما خیس نخواهیم شد

    بیهوده این رودخانه ی بزرگ
    موج برمیدارد و می درخشد
    ما بر ساحل آن نخواهیم نشست

    جاده ها که امتداد می یابند
    بیهوده خود را خسته می کنند
    ما با هم در آن ها راه نخواهیم رفت

    دل تنگی ها،غریبی ها هم بیهوده است
    ما از هم خیلی فاصله داریم
    نخواهیم گریست

    بیهوده تو را دوست دارم
    بیهوده زندگی می کنم
    این زندگی را قسمت نخواهیم کرد


    عزیز نسین

207 - عزيز نسين





  1. هرگز عاقل نشو
    هميشه ديوانه بمان
    مبادا بزرگ شوي
    کودک بمان
    در اندوه پاياني عشق
    توفان باش
    و اين گونه بمان
    مثل ذرات غبار در هوا پراکنده شو
    مرگ عيب جويي مي کند
    با اين همه عاشق باش
    وقتي مي ميري


    عزيز نسين

206 - یغما گلرویی



  1. دوستت‌ می‌دارم‌!

    تو به‌ زندگی‌ می‌مانی‌ !به‌ نوشیدن‌ جرعه‌ای‌ آب‌ در فاصله‌ی‌ دو رؤیا !به‌ بوییدن‌ عطرِ یکی‌ نامه‌ْ پیش‌ از گشودنش‌ !به‌ سلام هر سپیده‌دم‌ !به‌ فرونشاندن‌ عطش‌ اطلسی‌ها !به‌ زنگ‌ بی‌هنگامِ تلفن‌ ،
    با خبری‌ گوار یا ناگوار !

    ... 


    یغما گلرویی

205 - یغما گلرویی



  1. غیبتت حضور هراس است بی تو ... یکی کودک می شوم
    گم شده در کوچه های هیولایی جهان!کودکی که  از کودکی
    تنها طعم گنگ شیر مادر با اوست
    افتان می گذرم از میان آدمیانی
    که به فرمان عورت خویش پوزار می کشند
    به سان سیل آبی که شنا را به آرزویی محال بدل می کند
    و من ..غرق می شوم،
    غرق می شوم ...


    حضورت ، غیبت هراس است
    باز می گردی و تمام سیل آب های جهان تبخیر می شوند!با دستانی سرشار از زیتون و عسل
    و چشمانی که قهوه زاری بی مرز را تداعی می کنند!چون کبوتر خیسی،
    در چال های کنج لبانت بیتوته می کنم
    و آن کودک
    عطر آغوش مادر را باز می یابد!



    یغما گلرویی

204 - یغما گلرویی



  1. همیشه

    به انتهای گریه که می رسم

    صدای سادۀ فروغ، از نهایت شب را می شنوم

    صدای غروب غزال ها را

    صدای بوق بوق نبودن تو را در تلفن!

    آرام تر که شدم،

    شعری از دفاتر دریا می خوانم

    و به انعکاس صدایم

    در آیینۀ اتاق

    خیره می شوم

    در برودت این همه حیرت

    کجا مانده ای آخر؟؟

     


    یغما گلرویی

203 - یغما گلرویی



  1. آخر این نشد
    این نشد که من در پس گلدان گریه ها
    هر شب نهال ناقص شعری را نشا کنم
    و تو آنسوی ترانه ها
    خواب لاله و افرا و ستاره ببینی
    دیگر کاری به کار این خیابان بی نگاه و نشانه ندارم
    می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
    می خواهم بروم آن سوی ثانیه ها
    می خواهم به همان کوچه ی پاک پروانه برگردم
    باران که ببارد
    همان کوچه ی کوتاه بی کبوتر
    کفاف تکامل تمام ترانه ها را می دهد
    بی خبرنیستم ! گلم
    می دانم که دیگر از آن یادگاری رنگ و رو رفته خبری نیست
    می دانم که تنها خاطره ی خنجری
    در خیال درخت خیابان مانده ست
    اما نگاه کن ! زیباجان
    آن گل سرخ پر پر لای دفترم
    هنوز به سرخی همان پنجشنبه ی دور دیدار است
    نگاه کن
    یغما گلرویی

202 - حافظ




  1. با مدعی مگویید اسرار عشق و مستی
    تا بی‌خبر بمیرد در درد خودپرستی

    عاشق شو ار نه روزی کار جهان سر آید
    ناخوانده نقش مقصود از کارگاه هستی

    دوش آن صنم چه خوش گفت در مجلس مغانم
    با کافران چه کارت گر بت نمی‌پرستی

    سلطان من خدا را زلفت شکست ما را
    تا کی کند سیاهی چندین درازدستی

    در گوشه سلامت مستور چون توان بود
    تا نرگس تو با ما گوید رموز مستی

    آن روز دیده بودم این فتنه‌ها که برخاست
    کز سرکشی زمانی با ما نمی‌نشستی

    عشقت به دست طوفان خواهد سپرد حافظ
    چون برق از این کشاکش پنداشتی که جستی



    حافظ

201 - فروغ فرخزاد



  1. به علی گفت مادرش روزی
    علی کوچیکه
    علی بونه گیر
    نصف شب از خواب پرید
    چشماشو هی مالید با دس
    سه چار تا خمیازه کشید
    پا شد نشس
     
    چی دیده بود ؟
    چی دیده بود ؟
    خواب یه ماهی دیده بود
    یه ماهی ، انگار که به کپه دو زاری
    انگار که یه طاقه حریر
    با حاشیهء  منجوق کاری
    انگار که رو برگ گل لاله عباسی
    خامه دوزیش کرده بودن
    قایم موشک بازی میکردن تو چشاش
    دو تا نگین گرد صاف الماسی
    همچی یواش
    همچی یواش
    خودشو رو اب دراز میکرد
    که باد بزن قر نگیاش
    صورت آبو ناز میکرد
     
    بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
    بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
    بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
    شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
    ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
    بوی لواشک ، بوی شوکولات
     
    انگار تو آب ، گوهر شب چراغ میرفت
    انگار که دختر کوچیکهء شاپریون
    تو یه کجاوهء بلور
    به سیر باغ و راغ میرفت
    دور و ورش گل ریزون
    بالای سرش نور باران
    شاید که از طایفهء جن و پری بود ماهیه
    شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
    شاید که یه خیال تند رسرسی بود ماهیه
    هرچی که بود
    هرچی که بود
    علی کوچیکه
     محو تماشاش شده بود
    واله و شیداش شده بود
     
     
    همچی که دس برد که به اون
    رنگ روون
    نور جوون
    نقره نشون
    دس بزن
    برق زد و بارون زد و آب سیا شد
    شیکم زمین زیر تن  ماهی وا شد
    دسه گلا دور شدن و دود شدن
    شمشای نور سوختن و نابود شدن
    باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
    دسمال آسمون پر از گلابی
    نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
     
    باد توی بادگیرا نفس نفس میزد
    زلفای بیدو میکشید
    از روی لنگای دراز گل آغا
    چادر نماز کودریشو پس میزد
     
    رو بند رخت
    پیرهن زیرا و عرق گیرا
    دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن
    انگار که از فکرای بد
    هی پر و خالی میشدن
     
    سیرسیرکا
    سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن
    همچی که باد آروم میشد
    قورباغه ها از ته باغچه  زیر آواز میزدن
    شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
    امو علی
    تو نخ یه دنیای دیگه
     
     
    علی کوچیکه
    سحر شده بود
    نقرهء نابش رو میخواس
    ماهی خوابش رو میخواس  
    راه آب بود و قرقر آب
    علی کوچیکه و حوض پر آب
     
    " علی کوچیکه
    علی کوچیکه
    نکنه تو جات وول بخوری
    حرفای ننه قمرخانم
    یادت بره گول بخوری
    تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه
    خواب کجا حوض پر از آب کجا
    کاری نکنی که اسمتو
    توی کتابا بنویسن
    سیا کنن طلسمتو
    آب مث خواب نیس که آدم
    از این سرش فرو بره
    از اون سرش بیرون بیاد
    تو چار راهاش وقت خطر
    صدای سوت سوتک پابون بیاد
    شکر خدا پات رو زمین محکمه
    کور و کچل نیسی علی ، چی چیت کمه ؟
    میتونی بری شابدوالعظیم
    ماشین دودی سوار بشی
    قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی
    حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه
    الا کلنگ سوار نشه
    شهر فرنگو نبینه
    فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
    چن روز دیگه ، تو تکیه ، سینه زنیس
    ای علی ای علی دیوونه
    تخت فنری بهتره ، یا تخت مرده شور خونه ؟
    گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی
    رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
    ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه
    اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
    دس که به ماهی بزنی
    از سر تا پات بو میگیره
    بوت تو دماغا میپیچه
    دنیا ازت رو میگیره
    بگیر بخواب ، بگیر بخواب
    که کار باطل نکنی
    با فکرای صد تا یه غاز
    حل مسائل نکنی
    سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت
    قاچ زینو محکم چنگ بزن که اب واری
    پیشکشت ."
     
    حوصلهء آب دیگه داشت سر میرفت
    خودشو میریخت تو پاشوره ، در میرفت
    انگار میخواس تو تاریکی
    داد بکشه : " اهای زکی !
    این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
    یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
    ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
    ماهی که سهله ، سگشم
    از این تغارا عار داره
    ماهی تو آب میچرخه و ستاره دس چین میکنه
    اونوخ به خواب هر کی رفت
    خوابشو از ستاره سنگین میکنه
    میبرتش ، میبرتش
    از توی این دنیای دلمردهء چاردیواریا
    نق نق نحس اعتا ، خستگیا ، بیکاریا
    دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
    درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
    دنیای بشکن زدن و لوس بازی
    عروس دوماد بازی و ناموس بازی
    دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن
    از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
    دنیای صبح سحرا
    تو توپخونه
    تماشای دار زدن
    نصف شبا
    رو قصهء آقا بالاخان زار زدن
    دنیائی که هر وخت خداش
    تو کوچه هاش پا میذاره
    یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
    یه دسه قداره کش از جلوش میاد
    دنیائی که هر جا میری
    صدای رادیوش میآد
    میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهء کرم و کثافت
    و مرض
    به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
    به ادگی کهکشون میبرتش . "
     
     
    آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا
    فروش میداد
    علی کوچیکه
    نشسته بود کنار حوض
    حرفای آبو گوش میداد
    انگار که از اون ته ته ها
    از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد
    آه میکشید
    دس عرق کرده و سرش رو یواش به پاش میزد
    انگار میگفت : " یک دو سه
    نپریدی ؟ هه هه هه
    من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
    حرفمو باور کن ، علی
    ماهی خوابم بخدا
    دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
    پرده های مرواری رو
    این رو و اون رو بکنن
    به نوکرای باوفام سپردم
    کجاوهء بلورمم آوردم
    سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
    به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم
    به گله های کف که چوپون ندارن
    به دالونای نور که پایون ندارن
    به قصرای صدف که پایون ندارن
    یادت باشه از سر راه
    هف هش تا دونه مرواری
    جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
    یه قل دو قل بازی کنیم
    ای علی ، من بچهء دریام ، نفسم پاکه  ، علی
    دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
    هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
    از زندگیش چی فهمیده ؟
    خسته شدم ، حال بهم خورده از این بوی لجن
    انقده پابپا نکن که دو تایی
    تا خرخره فرو بریم توی لجن
    بپر بیا ، و گرنه ای  علی کوچیکه
    مجبور میشم بهت بگم نه تو ، نه من . "
     
    آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
    انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشید
    دایره های نقره ای
    توی خودشون
    چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
    مواکشاله کردن و از سر نو
    به زنجیرای ته حوض بسته شدن
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    چرخ میزدن رو سطح آب
    تو تاریکی ، چن تا حباب
     
    " علی کجاس؟ "
    " تو باغچه "
    " چی میچینه.؟ "
    " الوچه ."
    آلوچهء باغ بالا
    جرئت داری ؟ بسم الله


    فروغ فرخزاد

200 - ساره دستاران



  1. هر روز

    غرق می‌شوم

    در این شهر بی دریا

    و شب

    خودم را بالا می‌کشم

    روی تخت خواب

    با صدف‌هایی در دستم

    و تکه‌های تور

    چسبیده به تنم

     


    ساره دستاران

199 - ساره دستاران



  1. این روزها

    حال و هوای خوبی دارم

    صبح‌ها

    سنجابی از در و دیوار دلم بالا می‌رود

    شب‌ها

    دلفین‌ها در خواب‌هایم شنا می‌کنند

     

    این روزها حال و هوای خوبی دارم

    اما من به پایان چیزهای خوب مشکوکم

    می‌ترسم چشم باز کنم

    از سنجابم پوست گردویی مانده باشد

    دلفین‌ها در خواب‌هایم خودکشی کرده باشند

     


    ساره دستاران

198 - ساره دستاران



  1. دلتنگی

    نام دیگر این روزهاست

    وقتی

    از این همه رهگذر

    یکی

    تو نیستی!

     


    ساره دستاران