186 - شهریار
- ای دل به ساز عرش اگر گوش میکنیاز ساکنان فرش فراموش میکنیگر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوشآفاق را به زمزمه مدهوش میکنیشب کز نهیب شیر فلک خفتهی خرابخواب سحر حواله به خرگوش میکنیچون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتابگر خواب خود مشّوش و مغشوش میکنیبر ابر پاره گوشهی ابروی ماه بینگر خود هوای زلف و بناگوش میکنیعشق مجاز غنچهی عشق حقیقت استگل گو شکفته باش اگر بوش میکنیاز من خدای را غزل عاشقی مخواهکز پیریم چو طفل، قلمدوش میکنیزین اخگر نهفته دمیدن، خدای رابس اخگر شکفته که خاموش میکنیناقوس دیر را جرس کاروان مگیرسیمرغ را مقایسه با قوش میکنیبا شیر از گوزن حکایت کنند و میشخود کیست گربه تا سخن از موش میکنیمن شاه کشور ادب و شرم و عفّتمبا من کدام دست در آغوش میکنیپیرانه سر مشاهدهی خطّ شاهداننیش ندامتی است که خود نوش میکنیمن خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیاگر توبه با خدای خطاپوش میکنیگو جام باده جوش محبّت زند، چراترکانه یاد خون سیاووش میکنیدنیا خود از دریچهی عبرت عزیز ماستزین خاک و شیشه آینهی هوش میکنیبا شعر سایه چند چو خمیازههای صبحما را خمار خمر شب دوش میکنیتهران بی صبا ثمرش چیست شهریارنیما نرفته گر سفر یوش میکنیشهریار
+ نوشته شده در سه شنبه بیست و نهم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 9:25 توسط علی
|

دو خط چایی، یک فنجان خاطره، کمی انتظار.... بوسه ای نزدیک!