186 - شهریار



  1. ای دل به ساز عرش اگر گوش می‌کنی
    از ساکنان فرش فراموش می‌کنی

    گر نای زهره بشنوی ای دل به گوش هوش
    آفاق را به زمزمه مدهوش می‌کنی

    شب کز نهیب شیر فلک خفته‌ی خراب
    خواب سحر حواله به خرگوش می‌کنی

    چون زلف سایه پنجه درافکن به ماهتاب
    گر خواب خود مشّوش و مغشوش می‌کنی

    بر ابر پاره گوشه‌ی ابروی ماه بین
    گر خود هوای زلف و بناگوش می‌کنی

    عشق مجاز غنچه‌ی عشق حقیقت است
    گل گو شکفته باش اگر بوش می‌کنی

    از من خدای را غزل عاشقی مخواه
    کز پیریم چو طفل، قلمدوش می‌کنی

    زین اخگر نهفته دمیدن، خدای را
    بس اخگر شکفته که خاموش می‌کنی

    ناقوس دیر را جرس کاروان مگیر
    سیمرغ را مقایسه با قوش می‌کنی

    با شیر از گوزن حکایت کنند و میش
    خود کیست گربه تا سخن از موش می‌کنی

    من شاه کشور ادب و شرم و عفّتم
    با من کدام دست در آغوش می‌کنی

    پیرانه سر مشاهده‌ی خطّ شاهدان
    نیش ندامتی است که خود نوش می‌کنی

    من خود خطا به توبه بپوشم تو هم بیا
    گر توبه با خدای خطاپوش می‌کنی

    گو جام باده جوش محبّت زند، چرا
    ترکانه یاد خون سیاووش می‌کنی

    دنیا خود از دریچه‌ی عبرت عزیز ماست
    زین خاک و شیشه آینه‌ی هوش می‌کنی

    با شعر سایه چند چو خمیازه‌های صبح
    ما را خمار خمر شب دوش می‌کنی

    تهران بی صبا ثمرش چیست شهریار
    نیما نرفته گر سفر یوش می‌کنی


    شهریار

42- شهریار




  1. یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
    تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

    تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
    من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

    خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
    جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

    منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
    هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

    پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
    پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

    عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
    عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

    هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
    که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

    سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
    من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

    تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
    گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

    تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
    خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

    از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
    شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

    خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
    شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم


    شهریار