30 - فریدون مشیری



همه می‌پرسند:

چیست در زمزمۀ مبهم آب؟
چیست در همهمۀ دلکش برگ؟
چیست در بازی آن ابر سپید، 
روی این آبی آرام بلند،
که تو را می‌برد این‌گونه به ژرفای خیال؟

چیست در خلوت خاموش کبوترها؟
چیست در کوشش بی‌حاصل موج؟
چیست در خندۀ جام؟
که تو چندین ساعت، 
مات و مبهوت به آن می‌نگری!؟

ـ نه به ابر،
نه به آب،
نه به برگ،
نه به این آبی آرام بلند،
نه به این آتش سوزنده که لغزیده به جام،
من به این جمله نمی‌اندیشم.

من مناجات درختان را، هنگام سحر
رقص عطر گل یخ را با باد،
نفس پاک شقایق را در سینۀ کوه،
صحبت چلچله‌ها را با صبح،
نبض پایندۀ هستی را در گندم‌زار،
گردش رنگ و طراوت را در گونۀ گل،
همه را می‌شنوم
می‌بینم.
من به این جمله نمی‌اندیشم!

به تو می‌اندیشم
ای سراپا همه خوبی،
تک و تنها به تو می‌اندیشم.
همه وقت
همه جا
من به هر حال که باشم به تو می‌اندیشم.
تو بدان این را، تنها تو بدان!
تو بیا
تو بمان با من، تنها تو بمان!

جای مهتاب به تاریکی شب‌ها تو بتاب
من فدای تو، به جای همه گل‌ها تو بخند.
اینک این من که به پای تو درافتادم باز
ریسمانی کن از آن موی دراز،
تو بگیر،
تو ببند!

تو بخواه
پاسخ چلچله‌ها را، تو بگو!
قصۀ ابر هوا را، تو بخوان!
تو بمان با من، تنها تو بمان!

در دل ساغر هستی تو بجوش،
من همین یک نفس از جرعۀ جانم باقی‌ست،
آخرین جرعۀ این جام تهی را تو بنوش!


فریدون مشیری


29 - فریدون مشیری




بوی باران ، بوی سبزه ، بوی خاک

شاخه های شسته ، باران خورده پاک

آسمان آبی و ابر سپید

برگهای سبز بید

عطر نرگس ، رقص باد

نغمه شوق پرستوهای شاد

خلوت گرم کبوترهای مست

نرم نرمک میرسد اینک بهار

خوش به حال روزگار ...

خوش به حال چشمه ها و دشتها

خوش به حال دانه ها و سبزه ها

خوش به حال غنچه های نیمه باز

خوش به حال دختر میخک که میخندد به ناز

خوش به حال جام لبریز ازشراب

خوش به حال آفتاب ؛

ای دل من، گرچه در این روزگار

جامه رنگین نمیپوشی به کام

باده رنگین نمیبینی به جام

نقل و سبزه در میان سفره نیست

جامت از آن می که میباید تهی است

ای دریغ از تو اگر چون گل نرقصی با نسیم

ای دریغ از ما اگر کامی نگیریم از بهار

گر نکوبی شیشه غم را به سنگ

هفت رنگش میشود هفتاد رنگ ...



فریدون مشیری


28 - سهراب سپهری /  جنبش واژه زيست



پشت كاجستان ، برف.

برف، يك دسته كلاغ.

جاده يعني غربت.

باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.

شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.


من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.

مي نويسم، و فضا.

مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.


يك نفر دلتنگ است.

يك نفر مي بافد.

يك نفر مي شمرد.

يك نفر مي خواند.


زندگي يعني : يك سار پريد.

از چه دلتنگ شدي ؟

دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،

كودك پس فردا،

كفتر آن هفته.


يك نفر ديشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است.

و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.


قطره ها در جريان،

برف بر دوش سكوت

و زمان روي ستون فقرات گل ياس.



سهراب سپهری

27 - احمدرضا احمدی



بهار ما را به فراموشی سپرده بود و ما ناگهان

بدون مقصد به زمستان پرتاب شده بودیم

زمستانی که عنکبوت‌ها به دور قندیل‌های یخ

تار تنیده بودند

ما در زمستان سقوط کرده‌ بودیم بدون: 

کلاه

چتر

پالتو

این دستان ما خاموش و سرد در زمستان

به دنبال مأوا و سکوت بودند

ما نمی‌توانستیم به سراغ دست‌هامان بیاییم

و آنان را در زمستان پرستاری کنیم

ما دشمنان را نمی‌شناختیم

فقط سرما و زمستان را حریف خویش می‌دانستیم

کسی از میان برف و یخ گفت: صبوری ما

توانست این سرما و زمستان را

برای ما رقم بزند.

همه با دهان خاموش

سخن‌اش را با سر تأیید کردیم

هنوز برف میبارید


احمدرضا احمدی


26 - سهراب سپهری / به باغ هم‌سفران



صدا كن مرا.


صداي تو خوب است.


صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است


كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.



در ابعاد اين عصر خاموش


من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.


بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.


و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.


و خاصيت عشق اين است.



كسي نيست،


بيا زندگي را بدزديم، آن وقت


ميان دو ديدار قسمت كنيم.


بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.


بيا زودتر چيزها را ببينيم.


ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض


زمان را به گردي بدل مي‌كنند.


بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.


بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.



مرا گرم كن


(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)



در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند


من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.


من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.


بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.


مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.


مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.


اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.


و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.


و آن وقت


حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.


حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.


بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.


در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت


قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.


بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.


چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.


چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.



و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،


تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.



سهراب سپهری


25 - احمد شاملو


تو نمی دانی غریو ِ یک عظمت  


وقتی که در شکنجه یِ یک شکست نمی نالد  


چه کوهی ست!  


تو نمی دانی نگاه ِ بی مُژهء محکوم ِ یک اطمینان  


وقتی که در چشم ِ حاکم ِ یک هراس خیره می شود  


چه دریایی ست!  


تو نمی دانی مُردن  


وقتی که انسان مرگ را شکست داده است  


چه زندگی ست!



احمد شاملو 


24 - احمد شاملو



می‌دانستند 

دندان برای تبسم نیز هست و 

تنها 

بردریدند. 


احمد شاملو


23 - هوشنگ ابتهاج

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی 

 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی 


 این در همیشه در صدف روزگار نیست 

 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی 


 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت 

 ای ماه با که دست در آغوش می کنی 


در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست 

 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی 


 می جوش می زند به دل خم بیا ببین 

 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی 


 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت 

 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی 


 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است 

 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی


سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع 

زین داستان که با لب خاموش می کنی


هوشنگ ابتهاج


22 - قیصر امین پور


خسته ام از آرزوها ، آرزوهاي شعاري
شوق پرواز مجازي ، بالهاي استعاري

لحظه هاي کاغذي را، روز و شب تکرار کردن
خاطرات بايگاني،زندگي هاي اداري

آفتاب زرد و غمگين ، پله هاي رو به پايين
سقفهاي سرد و سنگين ، آسمانهاي اجاري

با نگاهي سر شکسته،چشمهايي پينه بسته
خسته از درهاي بسته، خسته از چشم انتظاري

صندلي هاي خميده،ميزهاي صف کشيده
خنده هاي لب پريده ، گريه هاي اختياري

عصر جدول هاي خالي، پارک هاي اين حوالي
پرسه هاي بي خيالي، نيمکت هاي خماري

رو نوشت روزها را،روي هم سنجاق کردم:
شنبه هاي بي پناهي ، جمعه هاي بي قراري

عاقبت پرونده ام را،با غبار آرزوها
خاک خواهد بست روزي ، باد خواهد برد باري

روي ميز خالي من، صفحه ي باز حوادث
در ستون تسليتها ، نامي از ما يادگاري 



قیصر امین پور

21 - سید عای صالحی / بند هفتم از پرده‌ی آخر


از پنهان‌کاریِ بی‌دليلِ سايه‌ها بيزار است 

پرده را کنار می‌زند 

می‌گذارد اشياء خانه روشن شوند. 

می‌گويد ما بسياريم 

ما کلماتِ قابل پيش‌بينیِ آخرين جمله‌ی جهانيم، 

به هر قيمتی که شده 

نمی‌گذاريم ماهیِ سياهِ کوچولو را 

شبِ عيدِ عالی‌جنابان بفروشند. 

بايد باران بيايد 

همه‌ی رودهای جهان 

از خونِ دلِ ما به دريا رسيده‌اند. 

نيازی نيست کلماتِ هر ترانه‌ای 

رابطه‌ی مُبهمی با بعضی معانیِ ممنوعه داشته باشند 

گاهی حرفِ ساده‌ی الف 

سرآغازِ اميدِ آدمی به آزادیِ آدمی‌ست. 



فعلا راه بيفتيد 

من پيشاپيشِ آن اتفاقِ بزرگ 

از پرده‌ی آخر خواهم گذشت. 

قدم به قدم بياييد 

قدم به قدمِ اين سرزمين 

مزرعه‌ی بی‌پايانِ مرگ و مين و احتمالِ عَزاست. 

کمی صبر می‌کنيم 

سپيده‌دم راه می‌افتيم 

بايد سمتِ آخرين ديوارِ شمالیِ رو به کوه برويم 

ناصر پيغام داده است: 

هيچ‌کسی با کفش‌های لنگه به لنگه به مقصد نمی‌رسد. 

ببين چند نفريم! 



يک نفر ميانِ ما شاعر بود 

يک نفر که سال‌ها پيش 

از کنارزدنِ پرده‌ها می‌ترسيد 

يک نفر که کُند می‌آمد 

داشت زير لب چيزی می‌خواند 

سوت می‌زد 

مراببوسِ گُلنراقی را می‌خواند. 



ما راه افتاده بوديم 

در شهر شايعه شده بود 

به زودی قُنداقِ همه‌ی تفنگ‌ها 

غرقِ شکوفه‌ی بادام خواهد شد. 



وقتِ حضور و غياب رسيده بود 

ما صد و سی و چهار نفر بوديم 

بندِ هفتم 

بوی اميرپرويز پويان می‌داد 

هر کسی داشت به چيزی فکر می‌کرد. 



آيا مسئولِ نهايیِ آرامشِ جهان 

آغوشِ عجيبِ حضرتی به نام زن است؟ 

چاره‌ای نيست 

تنها به همين هوایِ هميشه بينديش، 

وگرنه زمهريرِ اين زمستان را 

تحمل نخواهی کرد.


سید علی صالحی


20 - رسول یونان

هرشب دیر می‌رفتم به خانه

اعتراض داشتم

به حکومت پدر

به تفنگ برنو

به قل‌قل قلیان‌ها

و روز را بلندتر می‌خواستم

او یک شب عصبانی شد

و فردای آن شب

مرا صبح خیلی زود از خواب بیدار کرد

که نباید می‌کرد

حالا من، سال‌هاست

در خواب راه می‌روم...

 

رسول یونان

19 -  رسول یونان

اگر مرا دوست نداشته باشی

دراز می‌کشم و می‌میرم

مرگ نه سفری بی‌بازگشت است

و نه ناگهان محو شدن

مرگ دوست نداشتن توست

درست آن موقع که باید دوست بداری

 

رسول یونان

18 - ای لیا

به خیال تو
نزدیک شد خاطر ما،
سوخت همه ی شیدایی
در تنور خاطره ها.

ای لیا

http://reihan.persianblog.ir/

17 - سهراب سپهری / صدای پای آب



اهل كاشانم 
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم 
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم 
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل كاشانم 
نسبم شايد برسد 
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف، 
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ، 
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟ 
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟


ادامه نوشته

16 - سهراب سپهری

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آبدور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان 
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند 
«
دور باید شد، دورمرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست.» همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد 
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری ستقایقی باید ساخت .

 

سهراب سپهری

15 -  سهراب سپهری

من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم
برتارم زخمهء «لا» می‌زن راه فنا می‌زن

.
من دودم: می‌پیچم، می‌لغزم، نابودم

.
می‌سوزم، می‌سوزم: فانوس تمنّایم.گل کن تو مرا، و درآ
،آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم
دیو و پری آمد

.
دیو و پری بودم. در بی خبری بودم
،قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل
،بستر من تورات، وزبرپوشم اوستا
.
می‌بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب

.
هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم
:
دسته گلی دارم، محراب تو دور از دست
.
او بالا، من در پست
،خوشبو سخنم، نی؟ باد «بیا» می‌بردم
.
بی توشه شدم در کوه «کجا» گل چیدم، گل خوردم

.
در رگها همهمه‌ای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن
.
و به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا کن

.
باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدا می‌روب
.
هم دود «چرا» می‌بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می‌بر
،ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان
.
زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان

 

 سهراب سپهری

14 - احمد شاملو

مردی چنگ در آسمان افکند

هنگامی که خون اش فریاد و

دهان اش بسته بود .

 

خنجی خونین

بر چهره ی ناباور ِ آبی ! ــ

 

عاشقان

چنین اند .

 

احمد شاملو

13 - احمد شاملو

همه لرزش ِ دست و دلم از آن بود

که عشق

پناهی گردد ،

پروازی نه

گریزگاهی گردد.

 

آی عشق ، آی عشق

چهره ی آبی ات پیدا نیست.

 

و خنکای مرهمی

بر شعله ی زخمی

نه شور ِ شعله

بر سرمای درون.

 

آی عشق ، آی عشق

چهره ی سُرخ ات پیدا نیست.

 

غبار ِ تیره ی تسکینی

بر حضور ِ وَهن

و دنج ِ رهایی

بر گریز ِ حضور،

سیاهی

            بر آرامش آبی

و سبزه ی برگچه

            بر ارغوان

 

آی عشق ، آی عشق

رنگ ِ آشنایت پیدا نیست.

 

احمد شاملو

12 - احمد شاملو


به چرک می نشیند

خنده

به نوار زخم بندی اش ار ببندی.

رهایش کن

رهایش کن

اگر چند

قیلوله ی دیو

آشفته می شود.

 

چمن است این

چمن است

با لکه های آتش خون ِ گل

بگو چمن است این، تیماج ِ سبز ِ میر ِ غضب نیست

حتی اگر

دیری ست

تا بهار

بر این مسلَخ

بر نگذشته باشد.

 

تا خنده ی مجروح ات به چرک اندر ننشیند

رهایش کن

چون ما

رهایش کن !

 

احمد شاملو

11 - هوشنگ ابتهاج / ای ایران سرای امید



ایران ای سرای امید

بر بامت سپیده دمید

بنگر کزین ره پر خون

خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است

شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است، وای گلگون است

که دست دشمن در خون است

ای ایران غمت مرساد

جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزی است

اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد

یادگار خون عاشقان، ای بهار

ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد



هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

10 - سیاوش کسرایی

5 اسفند زادروز سیاوش کسرایی



1

هزاران چشم گویا و لب خاموش
مرا پیک امید خویش می داند
هزاران دست لرزان و دل پرجوش
گهی می گیردم، گه پیش می راند
پیش می آیم
دل و جان را به زیورهای انسانی می آرایم
به نیرویی که دارد زندگی در چشم و در لبخند
نقاب از چهره ی ترس آفرین مرگ خواهم کَند
...
شما، ای قله های سرکش خاموش
که پیشانی به تندهای سهم انگیز می سایید
...
غرور و سربلندی هم شما را باد
امیدم را برافرازید
چو پرچم ها که از باد سحرگاهان به سر دارید
غرورم را نگه دارید
به سان آن پلنگانی که در کوه و کمر دارید. 


2

اری اری
زندگی زیباست
زندگی اتشگهی
دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش
در هر کران
پیداست
ورنه خاموشست و
خاموشی گناه ماست


3

پشتگرمی به چه بودت که شکفتی گل یخ؟ 
وندر آن عرصه که سرما کمر سرو شکست
نازکانه تن خود را ننهفتی، گل یخ!
سرکشی های تبارت را ای ریشه به خاک
تو چه زیبا به زمستان ها گفتی گل یخ!
تا سر از سنگ برآوردی، دلتنگ به شاخ
از کلاغان سیه بال چه دیدی و شنفتی؟ گل یخ!
آمدی، عطر وفا آوردی
همه افسانه بی برگ و بری ها را رُفتی، گل یخ!
چه شنفتی تو در این غمزده باغ؟
که چو گل ها همه خفتند، تو بیدار نخفتی، گل یخ!
راستی را که چه جانبخش به سرمای سیاه
شعله گون، در نگه دوست شکفتی گل یخ!


4

باور نمی کند، دل من مرگ خویش را
نه، نه من این یقین را باور نمی کنم
تا همدم من است، نفسهای زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی کنم
آخر چگونه گل، خس و خاشک می شود ؟
آخر چگونه، این همه رویای نو نهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می پژمرد به جان من و، خاک می شود ؟
در من چه وعده هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دستها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می شود ؟
آخر چگونه این همه عشاق بی شمار
آواره از دیار
یک روز بی صدا
در کوره راه ها همه خاموش می شوند ؟
باور کنم که دخترکان سفید بخت
بی وصل و نامراد
بالای بامها و کنار دریاچه ها
چشم انتظار یار، سیه پوش می شوند ؟
باور نمی کنم که عشق نهان می شود به گور
بی آنکه سر کشد گل عصیانی اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی تپد
نفرین برین دروغ، دروغ هراسناک
پل می کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لبها و دستها
پرواز می کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یک ره نظر کنند
در کاوش پیاپی لبها و دستهاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می شود
این ذره ذره گرمی خاموش وار ما
یک روز بی گمان
سر می زند جایی و خورشید می شود
تا دوست داری ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی، جان دوستدار
کی مرگ می تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار ؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گلهای یاد کس را پرپر نمی کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی کنم
می ریزد عاقبت
یک روز برگ من
یک روز چشم من هم در خواب می شود
زین خواب چشم هیچ کسی را گریز نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من، در هوا پر است


5

لانه ام در باغ صیاد است
...
سینه ام در هر دمی آماجگاه تیر بیداد است.
پندگویان می دهندم پند:
ماندنت بیهوده اینجا، ماندنت تا چند
بال بگشا، دل بکن از این خطرخانه
آشیان بردار از شاخی که هر دم در کف باد است.
من ولی در باغ می مانم که باغم پر گل ِ یاد است
وز فراز ِ چشم اندازم فراوان پرده ها پیدا:
برگ افشان ِ درختان ِ تبر خورده
مرگ شبنم ها
سرکشی ِ خارها و جست و جوی ریشه ها در خاک
عطر ِ پنهان ِ بهاری زندگی آرا.
...
آری آری من به باغ ِ خفته، می مانم
باغ، باغ ماست
پنج روزی بیش و کم، گر پایمال ِ پای صیاد است.


6

پنداشتند خام
کز سرگشتگان که پی ببرند و سوختند
من آخرین درختم از سلاله جنگل
آنان که بر بهار تبر انداختند تند
پنداشتند خام که با هر شکستنی
قانون رشد و رویش را از ریشه کنده اند
خون از شقیقه های کوچه روان است
در پنجه های باز خیابان
گل گل شکوفه شکوفه
قلب است انفجار آتشی قلب
بر گور ناشناخته اما
کس گل نمی نهد
لیکن
هر روزه دختران
با جامه ساده به بازار می روند
و شهر هر غروب
در دکه های همهمه گر مست میکند
و مست ها به کوچه ی مبهوت می زنند
و شعرهای مبتذل آواز می دهند
در زیر سقف ننگ
در پشت میز نو
سرخوردگی سلاحش را
تسلیم می کند
سرخوردگی نجابت قلبش را
که تیر می کشد و می تراشدش
تخدیر می کند
سرخوردگی به فلسفه ای تازه می رسد
آن گاه من به صورت من چنگ می زتند
در کوچه همچنان
جنگ عبور از زره واقعیت است
و عاشقان تیزتک ترس ناشناس
بنهاده کوله بار تن جست می زنند
پرواز می کنند
آری
این شبروان ستاره روزند
که مرگهایشان
در این ظلام روزنی به رهایی است
و خون پاکشان
در این کنام کحل بصرهای کورزا است
اینان تبارشان
سر می کشد به قلعه ی دور فداییان
آری عقاب های سیاهکل
کوچیدگان قله الموتند و بی گمان
فردا قلاعشان
قلب و روان مردم از بند رسته است
پیوند جویبار نازک الماسهای سرخ
شطی است سیل ساز
کز آن تمام پست و بلند حیات ما
سیراب می شوند
و ریشه های سرکش در خاک خفته باز
بیدار می شوند
اینک که تیغه های تبرهای مست را
دارم به جان و تن
می بینم از فراز
بر سرزمین سوختگی یورش بهار


7

زندگی آتشگهی دیرنده پابرجاست
گر بیفروزیش
رقص شعله اش از هر کران پیداست
ورنه خاموش است و خاموشی گناه ماست


9 - چند شعر از شمس لنگرودی



1

بگذار تا جهان به زیبایی خود دل ببندد

بهار

در مقدم تو قربانی می‌شود

تا از قطرات گلویش

شقایقی بروید

...

بی حضور تو

هیچ دفتری گشوده نمی‌ماند

بی گذار تو

معبری را پایان نیست

تو الفبای جهان را دیگر کرده‌ای

 

پرندگان شوریده در نفست ره گم می کنند

شوریدگان هوایت را دریاب!

نگاه کن

دو پرنده روحم را می‌برند

و جهان در عبور پرندگان

شکل تو را می‌گیرد!

 

"گزیده ادبیات معاصر - شمس لنگرودی" / انتشارات نیستان / چاپ اول 1380



2

به حرف تو رسیده ام
به حروفِ نام تو 
باقی حرف ها را برای چه اختراع کرده اند
ترکیب شان
جز دروغی برای ادامه زندگی نیست!



3

خداوندا

تمام حرف های جهان یک طرف
این راز یک طرف:
آیات شما 
چه قدر، شبیه به لبخند اوست!


4
و خلوتش

بهشتی است

که خداوندانش به تسلیم سر فرود آورده‌اند

در عظمتی

که خلأش

رمز زیستن است و تنفس

 

خانه‌اش

طراوتی دارد

 از عشق و آفتاب و سعادت

 

و آغوشش جزیره تابناکی است

که رویاهای زمستانی‌ام در آن جا می‌گیرند

...

بر آنم

چون شرم

بر گونه‌اش جا گیرم

تا شاید مگر

با شبنم رخسارش

فرشتگان را دیداری کرده باشم



5

سر می روم از خویش

از گوشه گوشه فرو می ریزم

و عطر تو

رسوایم می کند.




6

سپاسگزارم درخت گلابی

که به شکل دلم در آمدی،

چه تنها بودم!



7

چندان به تماشایش برنشستیم

که بامدادی دیگر برآمد

و بهاری دیگر

از چشم اندازهای بی برگشت در رسید

از عشق تن جامه‌ای ساختیم روئینه

نبردی پرداختیم که حنظل انتظار

بر ما گوارا آمد

 

ای آفتاب که برنیامدنت

شب را جاودانه می‌سازد

بر من بتاب

پیش از آن‌که در تاریکی خود گم شوم



8

دور از تو

فواره‌ی بی‌قرارم

پرپر می‌زنم

که از آسمانِ تهی 

به خانه ی اولم برگردم.




9

نقشه‌های جهان به چه درد می‌خورند

نقشه‌های تو را دوست دارم

که برای من می‌کشی

خطوط مرزی و رودخانه‌ها ... متروها ... خانه‌ها

نقشه‌ی کوچک‌ات را دوست دارم

که دیده‌بانان چهار سویش

از برج مراقبه با صدای بلند با هم صحبت می‌کنند

و من این‌سو تا آن‌سویش را

با غلتی طی می‌کنم .



10

دست های تو 
تصمیم بود
باید می‌گرفتم و 
دور می‌شدم.


محمد شمس لنگرودی


8 - احمد شاملو



بر زمینه ی سُربی ِ صبح

سوار

خاموش ایستاده است

و یال ِ بلند ِ اسبش در باد

پریشان می شود.

 

خدایا خدایا

سواران نباید ایستاده باشند

هنگامی که

حادثه اخطار می شود.

 

کنار ِ پرچین ِ سوخته

دختر

خاموش ایستاده است

و دامن ِ نازکش در باد

تکان می خورد.

 

خدایا خدایا

دختران نباید خاموش بمانند

هنگامی که مردان

نومید و خسته

پیر می شوند.

  

احمد شاملو