314 - مهدی اخوان ثالث



  1. ما چون دو دریچه روبروی هم
    آگاه ز هر بگو مگوی هم
    هر روز سلام و پرسش و خنده
    هر روز قرار روز آینده

    عمر آیینه بهشت اما آه
    بیش از شب و روز تیر و دی کوتاه

    اکنون دل من شکسته و خسته ست
    زیرا یکی از دریچه ها بسته ست
    نه مهر فسون نه ماه جادو کرد
    نفرین به سفر که هرچه کرد او کرد

    مهدی اخوان ثالث

223 - اخوان ثالث



  1. پوستيني كهنه دارم من 
    يادگاري ژنده پير از روزگاراني غبار آلود 
    سالخوردي جاودان مانند
    مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود
    جز پدرم آيا کسي را مي شناسم من
    كز نياكانم سخن گفتم ؟
    نزد آن قومي كه ذرات شرف در خانه ي خونشان
    كرده جا را بهر هر چيز دگر ، حتي براي آدميت ، تنگ 
    خنده دارد از نياكاني سخن گفتن ، كه من گفتم 
    جز پدرم آري
    من نياي ديگري نشناختم هرگز 
    نيز او چون من سخن مي گفت 
    همچنين دنبال كن تا آن پدر جدم
    كاندر اخم جنگلي ، خميازه ي كوهي
    روز و شب مي گشت ، يا مي خفت
    اين دبير گيج و گول و كوردل : تاريخ
    تا مذهّب دفترش را گاهگه مي خواست
    با پريشان سرگذشتي از نياكانم بيالايد 
    رعشه مي افتادش اندر دست 
    در بنان درفشانش كلك شيرين سلك مي لرزيد 
    حبرش اندر محبر پر ليقه چون سنگ سيه مي بست 
    زانكه فرياد امير عادلي چون رعد بر مي خاست 
    هان ، كجايي ، اي عموي مهربان ! بنويس
    ماه نو را دوش ما ، با چاكران ، در نيمه شب ديديم
    ماديان سرخ يال ما سه كرّت تا سحر زاييد 
    در كدامين عهد بوده ست اينچنين ، يا آنچنان ، بنويس
    ليك هيچت غم مباد از اين
    اي عموي مهربان ، تاريخ
    پوستيني كهنه دارم من كه مي گويد
    از نياكانم برايم داستان ، تاريخ 
    من يقين دارم كه در رگهاي من خون رسولي يا امامي نيست
    نيز خون هيچ خان و پادشاهاهي نيست
    وين نديم ژنده پيرم دوش با من گفت 
    كاندرين بي فخر بودنها گناهي نيست 
    پوستيني كهنه دارم من
    سالخوردي جاودان مانند
    مرده ريگي داستانگوي از نياكانم ،كه شب تا روز
    گويدم چون و نگويد چند
    سالها زين پيشتر در ساحل پر حاصل جيحون 
    بس پدرم از جان و دل كوشيد 
    تا مگر كاين پوستين را نو كند بنياد 
    او چنين مي گفت و بودش ياد 
    « داشت كم كم شبكلاه و جبه ي من نو ترك مي شد
    كشتگاهم برگ و بر مي داد
    ناگهان توفان خشمي با شكوه و سرخگون برخاست
    من سپردم زورق خود را به آن توفان و گفتم هر چه بادا باد 
    تا گشودم چشم ، ديدم تشنه لب بر ساحل خشك كشفرودم 
    پوستين كهنه ي ديرينه ام با من
    اندرون ، ناچار ، مالامال نور معرفت شد باز
    هم بدان سان كز ازل بودم »
    باز او ماند و سه پستان و گل زوفا
    باز او ماند و سكنگور و سيه دانه
    و آن به آيين حجره زاراني
    كانچه بيني در كتاب تحفه ي هندي
    هر يكي خوابيده او را در يكي خانه
    روز رحلت پوستينش را به ما بخشيد 
    ما پس از او پنج تن بوديم
    من بسان كاروانسالارشان بودم 
    كاروانسالار ره نشناس 
    اوفتان ، خيزان 
    تا بدين غايت كه بيني ، راه پيموديم 
    سالها زين پيشتر من نيز
    خواستم كاين پوستيم را نو كنم بنياد
    با هزاران آستين چركين ديگر بركشيدم از جگر فرياد
    اين مباد ! آن باد
    ناگهان توفان بيرحمي سيه برخاست
    پوستيني كهنه دارم من
    يادگار از روزگاراني غبار آلود
    مانده ميراث از نياكانم مرا ، اين روزگار آلود 
    هاي ، فرزندم 
    بشنو و هش دار
    بعد من اين سالخورد جاودان مانند
    با بر و دوش تو دارد كار
    ليك هيچت غم مباد از اين
    كو ،كدامين جبه ي زربفت رنگين ميشناسي تو 
    كز مرقّع پوستين كهنه ي من پاكتر باشد ؟
    با كدامين خلعتش آيا بدل سازم
    كه من نه در سودا ضرر باشد ؟
    آي دختر جان 
    همچنانش پاك و دور از رقعه ي آلودگان مي دار


    اخوان ثالث

222 - اخوان ثالث



  1. آسمانش را گرفته تنگ در آغوش
    ابر، با آن پوستين سرد نمناكش

    باغ بي برگي 
    روز و شب تنهاست 
    با سكوت پاك غمناكش
    ساز او باران، سرودش باد

    جامه اش شولاي عرياني ست 
    ور جز اينش جامه اي بايد 
    بافته بس شعله ي زر تا پودش باد 
    گو برويد، يا نرويد، هر چه در هر كجا كه خواهد 
    يا نمي‌خواهد 
    باغبان و رهگذاري نيست 
    باغ نوميدان 
    چشم در راه بهاري نيست 
    گر ز چشمش پرتو گرمي نمي تابد 
    ور به رويش برگ لبخندي نمي رويد 
    باغ بي برگي كه مي گويد كه زيبا نيست؟

    داستان از ميوه هاي سر به گردونساي اينك خفته در تابوت پست خاك مي گويد 

    باغ بي‌برگي 
    خنده اش خوني ست اشك آميز 
    جاودان بر اسب يال افشان زردش مي چمد در آن 
    پادشاه فصلها، پاييز


    اخوان ثالث

221 - اخوان ثالث



  1. به دیدارم بیا هر شب
    در این تنهایی تنها و تاریکِ خدا مانند

    دلم تنگ است
    بیا ای روشن، ای روشنتر از لبخند
    شبم را روز کن در زیر سرپوش سیاهی ها
    دلم تنگ است

    بیا بنگر، چه غمگین و غریبانه
    در این ایوان سرپوشیده
    وین تالاب مالامال
    دلی خوش کرده ام با این پرستو ها و ماهی ها
    و این نیلوفر آبی و این تالاب مهتابی

    بیا، ای هم گناهِ من در این برزخ
    بهشتم نیز و هم دوزخ

    به دیدارم بیا، ای هم گناه، ای مهربان با من
    که اینان زود می پوشند رو در خواب های بی گناهی ها
    و من می مانم و بیداد بی خوابی

    در این ایوان سرپوشیده ی متروک
    شب افتاده ست و در تالابِ من دیری ست
    که در خوابند آن نیلوفر آبی و ماهی ها
    پرستو ها

    بیا امشب که بس تاریک و تنهایم
    بیا ای روشنی، اما بپوشان روی
    که می ترسم تو را خورشید پندارند
    و می ترسم همه از خواب برخیزند
    و می ترسم که چشم از خواب بردارند

    نمی خواهم ببیند هیچ کس ما را
    نمی خواهم بداند هیچ کس ما را

    و نیلوفر که سر بر می کشد از آب
    پرستوها که با پرواز و با آواز
    و ماهی ها که با آن رقص غوغایی
    نمی خواهم بفهمانند بیدارند

    شب افتاده ست و من تاریک و تنهایم
    در ایوان و در تالاب من دیری ست در خوابند
    پرستو ها و ماهی ها و آن نیلوفر آبی

    بیا ای مهربان با من!
    بیا ای یاد مهتابی...


    اخوان ثالث

141 - اخوان ثالث



  1. بگیر فطره‌ام،

    اما مخور، برادر جان !

    که من در این رمضان،

    قوتِ غالبم غم بود!


    اخوان ثالث

140 - اخوان ثالث



  1. قاصدک هان چه خبر آوردی ؟

    از کجا وز که خبر آوردی ؟

    خوش خبر باشی اما اما

    گرد بام و بر من

    بی ثمر می گردی . . .

    انتظار خبری نیست مرا

    نه ز یاری نه ز دیّار دیاری

    برو آنجا که بود چشم و گوشی با کس

    برو آنجا که تو را منتظرند

    قادصک

    در دلم من

    همه کورند و کرند . . .

     

    دست بر دار از این در وطن خویش غریب

    قاصد تجربه های همه تلخ

    با دلم می گوید

    که دروغی تو ، دروغ

    که فریبی تو ، فریب !

     

    قاصدک

    هان ... ولی ... آخر ... ای وای

    راستی آیا رفتی با باد . . .

    با توام آی کجا رفتی ، آی !

    راستی آیا جایی خبری هست هنوز

    مانده خاکستر گرمی جایی

    در اجاقی ــ طمع شعله نمی بندم ــ

    خردک شرری هست هنوز ؟

     

    قاصدک

    ابرهای همه عالم شب و روز

    در دلم می گریند . . . .


    اخوان ثالث

139 - اخوان ثالث



  1. ... عُقدۀ خود را فرو می خورد ،

    چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

    و به دُشخواری فرو می برد ؛

    لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود ...

     

    ...«هی فلانی ! زندگی شاید همین باشد ؟

    یک فریب ساده و کوچک .

    آن هم از دست ِ عزیزی که تو دنیا را

    جز برای او و جر با او نمی خواهی .

    من گمانم زندگی باید همین باشد .

     

    آه ! ... آه ! امّا

    او چرا این را نمی داند ، که در اینجا

    من دلم تنگ است ، یک ذره است ؟

    شاتقی هم آدم است ، ای دادِ بر من ، داد !

    ای فغان ! فریاد !

    من نمی دانم چرا طاووس من این را نمی داند ؟

    که من ِ بیچاره هم در سینه دل دارم .

    که دل ِ من هم دل است آخر ؟

    سنگ و آهن نیست .

    او چرا این قدر از من غافل است آخر ؟

    آه ، آه ای کاش

    گاهگاهی بچه را نیز می آورد.

    کاشکی ... امّا ... رها کن ، هیچ »

    و رها می کرد .

    او رها می کرد حرفش را .

    حرف ِ بیدادی که از آن بود دایم داد و فریادش .

    و نمی بُرد و نمی شد بُرد از یادش.

     

    اغلب او اینجا دهان می بست

    گر به ناهنگام ، یا هنگام ، دَم دَر می کشید از درد ِ دل گفتن .

    شاتقی، این ترجمان ِ درد ،

    قهرمان ِ درد ،

    آن یگانه مرد ِ مردانه .

    پوچ و پوک ِ زندگی را نیم دیوانه .

    و جنون عشق را چالاک و یکتا مرد .

    او به خاموشی گرایان ، شکوه بس می کرد .

    و سپس با کوشش ِ بسیار

    عقدۀ خود را فرو می خورد .

    چون خمیر ِ شیشه ، سوزان جُرعه ای از شعله و نِشتر

    و به دُشخواری فرو می برد ؛

    لقمۀ بُغضی که قُوتِ غالبش آن بود.

    تا چها می کرد ، خود پیداست،

    چون گـُـوارد ، یا چه می آرد

    جرعۀ خنجر به کام و سینه و حنجر ؟

    و چه سینه و حنجری هم شاتقی را بود !

    دودناکی ، پنجره ی کوری که دارد رو به تاریکا .

    زخمگینی خُشک و راهی تنگ و باریکا .

    گریه آوازی ، گره گیری ، خَسَک نالی .

    چاه راه ِ کینه و خشم اندرون ، تاب و شکن بیرون .

    خشم و خون را باتلاقی و سیه چالی .

    تنگنا غمراهه ای ، نَقبِ خراش و خون .

     

    شاتقی آنگاه

    چند لحظه چشمها می بست و بعد از آن ،

    می کشید آهی و می کوشید

    ــ با چه حالتها و حیلتها ــ

    باز لبخند ِ غریبش را ، که چندی محو و پنهان بود ،

    با خطوط ِ چهرۀ خود آشنا می کرد .

    لیکن این لبخند ، در آن چهره تا یک چند ،

    از غریب ِ غربت ِ خود مویه ها می کرد .

    و چنانچون تکّه ای وارونه از تصویر ،

    ــ یا چو تصویری که می گرید ، غریبی می کند در قاب ِ بیگانه ــ

    در خطوط ِ چهرۀ او ، جا نمی افتاد .

    حِسّ غربت در غریبه قابهای چشم ِ ما می کرد .

    شاتقی آنگاه در می یافت .

    روی می گرداند و نابیننده ، بی سویی ، نگاه می کرد .

    همزمان با سرفه ، یا خمیازه ، یا با خارش چانه ،

    ــ می نمون این گونه ، می کرد ــ

    تکّۀ وارون ِ آن تصویر را از چهره بر می داشت ؛

    و خطوط ِ چهره اش را جا به جا می کرد .

    تا بدین سان از برای آن جراحت ، آن به زهر آغشته ، آن لبخند ،

    باز جای غصب وا می کرد .

     

    عصر بود و راه می رفتیم ،

    در حیاط ِ کوچک پاییز ، در زندان ،

    چند تن زندانی ِ با هم ، ولی تنها .

    آنچنان با گفت و گو سرگرم ؛

    این چنین با شاتقی خندان .


    اخوان ثالث

138 - اخوان ثالث /  تهران، خرداد 1340 / کتیبه



  1. فتاده تخته سنگ آنسوي‌تر، انگار کوهي بود.
    و ما اينسو نشسته، خسته انبوهي.
    زن و مرد و جوان و پير،
    همه با يکديگر پيوسته، ليک از پاي،
    و با زنجير. 
    اگر دل مي‌کشيدت سوي دلخواهي
    به سويش مي‌توانستي خزيدن، ليک تا آنجا که رخصت بود.
                                                                [ تا زنجير.

              *** 
    ندانستيم
    ندايي بود در روياي خوف و خستگيهامان،
    و يا آوايي از جايي، کجا؟ هرگز نپرسيدم.
    چنين مي‌گفت:
    - « فتاده تخته سنگ آنسوي، وز پيشينيان پيري 
    بر او رازي نوشته است، هر کس طاق هر کس جفت...»
    چنين مي گفت چندين بار 
    صدا، وآنگاه چون موجي که بگريزد زخود در خامشي
                                                             [ مي‌خفت.
    و ما چيزي نمي گفتيم.
    و ما تا مدتي چيزي نمي گفتيم.
    پس از آن نيز تنها در نگه‌مان بود اگر گاهي
    گروهي شک و پرسش ايستاده بود. 

               ***
    شبي که لعنت از مهتاب مي‌باريد،
    و پاهامان ورم مي‌کرد و مي‌خاريد،
    يکي از ما که زنجيرش کمي سنگينتر از ما بود،

              [ لعنت کرد گوشش را و نالان گفت: «بايد رفت»
    و ما با خستگي گفتيم: «لعنت بيش بادا

                                       [ گوشمان را چشممان را نيز، بايد رفت»
    و رفتيم و خزان رفتيم تا جايي که تخته سنگ آنجا بود.
    يکي از ما که زنجيرش رهاتر بود، بالا رفت، آنگه خواند
     - «کسي راز مرا داند
    که از اين رو به آن رويم بگرداند.»
    و ما با لذتي بيگانه اين راز غبارآلود را
                                  [ مثل دعايي زير لب تکرار مي‌کرديم.
    و شب شط جليلي بود پرمهتاب. 

              ***                       
    هلا، يک...دو...سه...ديگر بار
    هلا، يک، دو، سه، ديگر بار.
    عرقريزان، عزا، دشنام – گاهي گريه هم کرديم.
    هلا، يک، دو، سه، زينسان بارها بسيار.
    چه سنگين بود اما سخت شيرين بود پيروزي.
    و ما با آشناتر لذتي، هم خسته هم خوشحال،
    ز شوق و شور مالامال.

              ***
    يکي از ما که زنجيرش سبک‌تر بود، 
    به جهد ما درودي گفت و بالا رفت.
    خط پوشيده را از خاک و گل بسترد و با خود خواند
    ( و ما بي‌تاب)
    لبش را با زبان تر کرد (ما نيز آنچنان کرديم)
    و ساکت ماند.  
    نگاهي کرد سوي ما و ساکن ماند.
    دوباره خواند، خيره ماند، پنداري زبانش مرد.
    نگاهش را ربوده بودناپيداي دوري، ما خروشيديم:
    - «بخوان!» او همچنان خاموش.
    - «براي ما بخوان!» خيره به ما ساکت نگا مي‌کرد،
    پس از لختي
    در اثنايي که زنجيرش صدا مي‌کرد،  
    فرود آمد. گرفتيمش که پنداري که مي‌‌افتاد.
    نشانديمش.     
    به دست ما و دست خويش لعنت کرد.
    - «چه خواندي، هان؟»
                                [ مکيد آب دهانش را و گفت آرام:  
    - « نوشته بود
    همان،
    کسي راز مرا داند،
    که از اين رو به آن رويم بگرداند.»

                 ***
    نشستيم
    و      
    به مهتاب و شب روشن نگه کرديم.
    و شب شط عليلي بود.

    اخوان ثالث /  تهران، خرداد 1340

137 - اخوان ثالث





  1. لحظه دیدار نزدیک است
    باز من دیوانه‌ام، مستم
    باز می‌لرزد، دلم، دستم
    بازگویی در جهان دیگری هستم
    های! نخراشی به غفلت گونه ام را، تیغ!
    های! نپریشی فای زلفکم را، دست!
    و آبرویم را نریزی، دل
    ای نخورده مست
    لحظه دیدار نزدیک است

    اخوان ثالث

136 - مهدی اخوان ثالث




  1. بهار آمد ، پریشان باغ من افسرده بود اما 
    به جو باز آمد آب رفته ، ماهی مرده بود اما


    مهدی اخوان ثالث

135 - اخوان ثالث


  1. راستی آیا جایی خبری هست هنوز؟
    مانده خاکستر گرمی، جایی؟
    در اجاقی، طمع شعله نمی‌بندم، خردک شرری هست هنوز؟

    اخوان ثالث

58 - اخوان ثالث / زمستان





  1. سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

    سرها در گریبان است .

    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

    که ره تاریک و لغزان است .

    وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،

     به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

     که سرما سخت سوزان است .

    نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 

     چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

    نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 

    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

     مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !

    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی... 

    دمت گرم و سرت خوش باد !

    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .

    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .

     منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .

    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .

    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .

    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .

     تگرگی نیست ، مرگی نیست .

    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .

    من امشب آمدستم وام بگزارم.

     حسابت را کنار جام بگذارم .

    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .

    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .

    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .

    به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .

    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .

    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

    درختان اسکلتهای بلور آجین .

    زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،

    غبار آلوده مهر و ماه ،

    زمستان است .



    اخوان ثالث

40- اخوان ثالث





  1. من اینجا بس دلم تنگ است 

    و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

    بیا ره توشه برداریم 

    قدم در راه بی برگشت بگذاریم

    ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟


    اخوان ثالث

39 - اخوان ثالث





  1. باز روزی دیگر است این، یا شبی دیگر

    خوب یادم نیست.

    در حیاط کوچک پاییز، در زندان،

    باز می‏رفتیم و می‏رفتیم.

    در طواف خویش دور حوض خالی، باز

    می‏خموشیدیم و می‏گفتیم


    اخوان ثالث

38 - اخوان ثالث




  1. بهار آمد ، پریشان باغ من افسرده بود اما                    
    به جو باز آمد آب رفته ، ماهی مرده بود اما

    اخوان ثالث

6 - مهدی اخوان ثالث / زمستان


سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت

سرها در گریبان است

کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را

نگه جز پیش پا را دید، نتواند

که ره تاریک و لغزان است

وگر دست محبت سوی کسی یازی

به اکراه آورد دست از بغل بیرون

که سرما سخت سوزان است

نفس، کز گرمگاه سینه می آید برون، ابری شود تاریک

چو دیوار ایستد در پیش چشمانت

نفس کاین است، پس دیگر چه داری چشم

ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر پیرهن چرکین

هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی ...

دمت گرم و سرت خوش باد

سلامم را تو پاسخ گوی، در بگشای

منم من، میهمان هر شبت، لولی وش مغموم

منم من، سنگ تیپاخورده ی رنجور

منم، دشنام پست آفرینش، نغمه ی ناجور

نه از رومم، نه از زنگم، همان بیرنگ بیرنگم

بیا بگشای در، بگشای، دلتنگم

حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد

تگرگی نیست، مرگی نیست

صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است

من امشب آمدستم وام بگذارم

حسابت را کنار جام بگذارم

چه می گویی که بیگه شد، سحر شد، بامداد آمد ؟

فریبت می دهد، بر آسمان این سرخی بعد از سحرگه نیست

حریفا ! گوش سرما برده است این، یادگار سیلی سرد زمستان است

و قندیل سپهر تنگ میدان، مرده یا زنده

به تابوت ستبر ظلمت نه توی مرگ اندود، پنهان است

حریفا ! رو چراغ باده را بفروز، شب با روز یکسان است

سلامت را نخواهند پاسخ گفت

هوا دلگیر، درها بسته، سرها در گریبان، دستها پنهان

نفسها ابر، دلها خسته و غمگین

درختان اسکلتهای بلور آجین

زمین دلمرده، سقف آسمان کوتاه

غبار آلوده مهر و ماه

زمستان است.


اخوان ثالث