332 - فروغ فرخزاد



  1. + 24 بهمن سالروز درگذشت فروغ فرخزاد

    من از نهایت شب حرف می زنم
    من از نهایت تاریکی
    و از نهایت
    شب
    حرف می زنم
    اگر به خانه ی من آمدی
    برای من
    ای مهربان!
    چراغ بیاور
    و یک دریچه که از آن
    به ازدحام کوچه ی خوشبخت بنگرم .

331 - فروغ فرخزاد



  1. در شب کوچک من افسوس 
    باد با برگ درختان میعادی دارد 
    در شب کوچک من دلهره ویرانیست
    گوش کن 
    وزش ظلمت را میشنوی؟
    من غریبانه به این خوشبختی می نگرم 
    من به نومیدی خود معتادم 
    گوش کن 
    وزش ظلمت را میشنوی ؟
    در شب اکنون چیزی می گذرد
    ماه سرخست و مشوش 
    و بر این بام که هر لحظه در او بیم فرو ریختن است 
    ابرها همچون انبوه عزاداران
    لحظه باریدن را گویی منتظرند
    لحظه ای 
    و پس از آن هیچ . 
    پشت این پنجره شب دارد می لرزد 
    و زمین دارد 
    باز میماند از چرخش 
    پشت این پنجره یک نا معلوم 
    نگران من و توست
    ای سراپایت سبز 
    دستهایت را چون خاطره ای سوزان در دستان عاشق من بگذار 
    و لبانت را چون حسی گرم از هستی 
    به نوازش های لبهای عاشق من بسپار 
    باد ما را خواهد برد 
    باد ما را خواهد برد 

    فروغ فرخزاد

306 - فروغ فرخزاد



  1. شهامت می خواهد سرد باشی
    اما گرم لبخند بزنی

    فروغ فرخزاد

303 - فروغ فرخزاد / 8 دی زادروز فروغ



  1. و این منم 
    زنی تنها 
    در آستانه ی فصلی سرد 
    در ابتدای درک هستی آلوده ی زمین 
    و یأس ساده و غمناک آسمان 
    و ناتوانی این دستهای سیمانی 
    زمان گذشت 
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
    چهار بار نواخت 
    امروز روز اول دیماه است 
    من راز فصل ها را میدانم 
    و حرف لحظه ها را میفهمم 
    نجات دهنده در گور خفته است 
    و خاک ‚ خاک پذیرنده 
    اشارتیست به آرامش 
    زمان گذشت و ساعت چهار بار نواخت 
    در کوچه باد می آید 
    در کوچه باد می آید 
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم 
    به غنچه هایی با ساق های لاغر کم خون
    و این زمان خسته ی مسلول 
    و مردی از کنار درختان خیس میگذرد 
    مردی که رشته های آبی رگهایش 
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش 
    بالا خزیده اند 
     و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را 
    تکرار می کنند 
    ــ سلام
    ــ سلام
    و من به جفت گیری گلها می اندیشم 
    در آستانه ی فصلی سرد 
    در محفل عزای آینه ها 
    و اجتماع سوگوار تجربه های پریده رنگ 
    و این غروب بارور شده از دانش سکوت 
    چگونه میشود به آن کسی که میرود این سان 
    صبور 
    سنگین 
    سرگردان 
    فرمان ایست داد 
    چگونه میشود به مرد گفت که او زنده نیست او هیچوقت زنده نبوده ست 
    در کوچه باد می آید 
    کلاغهای منفرد انزوا 
    در باغ های پیر کسالت میچرخند
    و نردبام 
    چه ارتفاع حقیری دارد 
    آنها تمام ساده لوحی یک قلب را 
    با خود به قصر قصه ها بردند 
    و کنون دیگر 
    دیگر چگونه یک نفر به رقص بر خواهد خاست 
    و گیسوان کودکیش را 
    در آبهای جاری خواهد ریخت 
    و سیب را که سرانجام چیده است و بوییده است 
    در زیر پا لگد خواهد کرد ؟
    ای یار ای یگانه ترین یار 
    چه ابرهای سیاهی در انتظار روز میهمانی خورشیدند 
    انگار در مسیری از تجسم پرواز بود که یکروز آن پرنده نمایان شد 
    انگار از خطوط سبز تخیل بودند 
    آن برگ های تازه که در شهوت نسیم نفس میزدند 
    انگار 
    آن شعله بنفش که در ذهن پاکی پنجره ها میسوخت 
    چیزی به جز تصور معصومی از چراغ نبود 
    در کوچه باد می اید 
    این ابتدای ویرانیست 
    آن روز هم که دست های تو ویران شدند باد می آمد 
    ستاره های عزیز 
    ستاره های مقوایی عزیز 
    وقتی در آسمان دروغ وزیدن میگیرد 
    دیگر چگونه می شود به سوره های رسولان سر شکسته پناه آورد ؟
    ما مثل مرده های هزاران هزار ساله به هم می رسیم و آنگاه خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد 
    من سردم است
    من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد 
    ای یار ای یگانه ترین یار آن شراب مگر چند ساله بود ؟
     نگاه کن که در اینجا زمان چه وزنی دارد 
    و ماهیان چگونه گوشتهای مرا می جوند 
    چرا مرا همیشه در ته دریا نگاه میداری ؟
    من سردم است و از گوشواره های صدف بیزارم 
    من سردم است و میدانم 
    که از تمامی اوهام سرخ یک شقایق وحشی 
    جز چند قطره خون 
    چیزی به جا نخواهد ماند 
    خطوط را رها خواهم کرد 
    و همچنین شمارش اعداد را رها خواهم کرد 
    و از میان شکلهای هندسی محدود 
    به پهنه های حسی وسعت پناه خواهم برد 
    من عریانم عریانم عریانم
    مثل سکوتهای میان کلام های محبت عریانم 
    و زخم های من همه از عشق است 
    از عشق عشق عشق 
    من این جزیره سرگردان را 
    از انقلاب اقیانوس 
    و انفجار کوه گذر داده ام 
    و تکه تکه شدن راز آن وجود متحدی بود 
    که از حقیرترین ذره هایش آفتاب به دنیا آمد 
    سلام ای شب معصوم 
    سلام ای شبی که چشمهای گرگ های بیابان را 
    به حفره های استخوانی ایمان و اعتماد بدل می کنی
    و در کنار جویبارهای تو ارواح بید ها 
    ارواح مهربان تبرها را می بویند 
    من از جهان بی تفاوتی فکرها و حرفها و صدا ها می آیم 
    و این جهان به لانه ی ماران مانند است 
    و این جهان پر از صدای حرکت پاهای مردمیست 
    که همچنان که ترا می بوسند 
    در ذهن خود طناب دار ترا می بافند
    سلام ای شب معصوم 
    میان پنجره و دیدن 
    همیشه فاصله ایست 
    چرا نگاه نکردم ؟
    مانند آن زمان که مردی از کنار درختان خیس گذر می کرد...
    چرا نگاه نکردم ؟
    انگار مادرم گریسته بود آن شب 
    آن شب که من به درد رسیدم و نطفه شکل گرفت 
    آن شب که من عروس خوشه های اقاقی شدم 
    آن شب که اصفهان پر از طنین کاشی آبی بود 
    و آن کسی که نیمه ی من بود به درون نطفه من بازگشته بود 
    و من درآینه می دیدمش 
    که مثل آینه پاکیزه بود و روشن بود 
    و ناگهان صدایم کرد 
    و من عروس خوشه های اقاقی شدم ...
    انگار مادرم گریسته بود آن شب 
    چه روشنایی بیهوده ای در این دریچه ی مسدود سر کشید 
    چرا نگاه نکردم ؟
    تمام لحظه های سعادت می دانستند 
    که دست های تو ویران خواهد شد 
     و من نگاه نکردم 
    تا آن زمان که پنجره ی ساعت 
    گشوده شد و آن قناری غمگین چهار بار نواخت 
    چهار بار نواخت 
    و من به آن زن کوچک برخوردم 
    که چشمهایش مانند لانه های خالی سیمرغان بودند 
    و آن چنان که در تحرک رانهایش می رفت 
    گویی بکارت رویای پرشکوه مرا 
    با خود بسوی بستر شب می برد 
    آیا دوباره گیسوانم را 
    در باد شانه خواهم زد ؟
    آیا دوباره باغچه ها را بنفشه خواهم کاشت ؟
    و شمعدانی ها را 
    در آسمان پشت پنجره خواهم گذاشت ؟
    آیا دوباره روی لیوان ها خواهم رقصید ؟
    آیا دوباره زنگ در مرا بسوی انتظار صدا خواهد برد ؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد 
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد 
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم 
    انسان پوک
    انسان پوک پر از اعتماد 
    نگاه کن که دندانهایش
    چگونه وقت جویدن سرود میخواند 
    و چشمهایش 
    چگونه وقت خیره شدن می درند 
    و او چگونه از کنار درختان خیس میگذرد 
    صبور 
    سنگین 
    سرگردان 
    در ساعت چهار در لحظه ای که رشته های آبی رگهایش 
    مانند مارهای مرده از دو سوی گلوگاهش 
    بالا خزیده اند و در شقیقه های منقلبش آن هجای خونین را تکرار میکنند 
    ــ سلام 
    ــ سلام 
    ایا تو هرگز آن چهار لاله ی آبی را 
    بوییده ای ؟...
    زمان گذشت 
    زمان گذشت و شب روی شاخه های لخت اقاقی افتاد
    شب پشت شیشه های پنجره سر می خورد 
    و با زبان سردش 
    ته مانده های روز رفته را به درون میکشید 
    من از کجا می ایم ؟
    من از کجا می ایم ؟
    که این چنین به بوی شب آغشته ام ؟
    هنوز خاک مزارش تازه است 
     مزار آن دو دست سبز جوان را میگویم ...
    چه مهربان بودی ای یار ای یگانه ترین یار 
    چه مهربان بودی وقتی دروغ میگفتی
    چه مهربان بودی وقتی که پلک های آینه ها را می بستی 
    و چلچراغها را 
    از ساقه های سیمی می چیدی 
     و در سیاهی ظالم مرا بسوی چراگاه عشق می بردی 
    تا آن بخار گیج که دنباله ی حریق عطش بود بر چمن خواب می نشست 
    و آن ستاره های مقوایی 
    به گرد لایتناهی می چرخیدند 
    چرا کلام را به صدا گفتند ؟
    چرا نگاه را به خانه ی دیدار میهمان کردند!
    چرا نوازش را 
    به حجب گیسوان باکرگی بردند ؟
    نگاه کن که در اینجا 
    چگونه جان آن کسی که با کلام سخن گفت 
    و با نگاه نواخت 
    و با نوازش از رمیدن آرمید 
    به تیرهای توهّم 
    مصلوب گشته است .
    و جای پنج شاخه ی انگشتهای تو 
    که مثل پنج حرف حقیقت بودند 
    چگونه روی گونه او مانده ست 
    سکوت چیست چیست چیست ای یگانه ترین یار ؟
    سکوت چیست به جز حرفهای نا گفته 
    من از گفتن می مانم اما زبان گنجشکان 
    زبان زندگی جمله های جاری جشن طبیعت ست 
    زبان گنجشکان یعنی : بهار. برگ . بهار 
    زبان گنجشکان یعنی : نسیم .عطر . نسیم 
    زبان گنجشکان در کارخانه میمیرد 
    این کیست این کسی که روی جاده ی ابدیت 
    به سوی لحظه ی توحید می رود 
    و ساعت همیشگیش را 
     با منطق ریاضی تفریقها و تفرقه ها کوک میکند 
    این کیست این کسی که بانگ خروسان را 
    آغاز قلب روز نمی داند 
    آغاز بوی ناشتایی میداند 
    این کیست این کسی که تاج عشق به سر دارد 
    و در میان جامه های عروسی پوسیده ست
    پس آفتاب سر انجام 
    در یک زمان واحد 
    بر هر دو قطب نا امید نتابید 
    تو از طنین کاشی آبی تهی شدی 
    و من چنان پرم که روی صدایم نماز می خوانند ...
    جنازه های خوشبخت 
    جنازه های ملول 
    جنازه های ساکت متفکر
    جنازه های خوش برخورد خوش پوش خوش خوراک
    در ایستگاههای وقت های معین 
    و در زمینه ی مشکوک نورهای موقت 
    و شهوت خرید میوه های فاسد بیهودگی 
    آه 
    چه مردمانی در چارراهها نگران حوادثند 
    و این صدای سوتهای توقف 
    در لحظه ای که باید باید باید 
    مردی به زیر چرخهای زمان له شود 
    مردی که از کنار درختان خیس میگذرد 
    من از کجا می آیم؟
    به مادرم گفتم دیگر تمام شد 
    گفتم همیشه پیش از آنکه فکر کنی اتفاق می افتد 
    باید برای روزنامه تسلیتی بفرستیم 
    سلام ای غرابت تنهایی 
    اتاق را به تو تسلیم میکنم 
    چرا که ابرهای تیره همیشه 
    پیغمبران آیه های تازه تطهیرند
    و در شهادت یک شمع 
    راز منوری است که آنرا 
    آن آخرین و آن کشیده ترین شعله خوب میداند 
    ایمان بیاوریم 
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد 
    ایمان بیاوریم به ویرانه های باغ تخیل 
    به داسهای واژگون شده ی بیکار 
    و دانه های زندانی 
    نگاه کن که چه برفی می بارد ...
    شاید حقیقت آن دو دست جوان بود آن دو دست جوان 
    که زیر بارش یکریز برف مدفون شد 
     سال دیگر وقتی بهار
    با آسمان پشت پنجره هم خوابه میشود 
    و در تنش فوران میکنند 
    فواره های سبز ساقه های سبکبار 
    شکوفه خواهد داد ای یار ای یگانه ترین یار 
    ایمان بیاوریم به آغاز فصل  سرد ...
  2. فروغ فرخزاد

201 - فروغ فرخزاد



  1. به علی گفت مادرش روزی
    علی کوچیکه
    علی بونه گیر
    نصف شب از خواب پرید
    چشماشو هی مالید با دس
    سه چار تا خمیازه کشید
    پا شد نشس
     
    چی دیده بود ؟
    چی دیده بود ؟
    خواب یه ماهی دیده بود
    یه ماهی ، انگار که به کپه دو زاری
    انگار که یه طاقه حریر
    با حاشیهء  منجوق کاری
    انگار که رو برگ گل لاله عباسی
    خامه دوزیش کرده بودن
    قایم موشک بازی میکردن تو چشاش
    دو تا نگین گرد صاف الماسی
    همچی یواش
    همچی یواش
    خودشو رو اب دراز میکرد
    که باد بزن قر نگیاش
    صورت آبو ناز میکرد
     
    بوی تنش ، بوی کتابچه های نو
    بوی یه صفر گنده و پهلوش یه دو
    بوی شبای عید و آشپزخونه و نذری پزون
    شمردن ستاره ها ، تو رختخواب ، رو پشت بون
    ریختن بارون رو آجر فرش حیاط
    بوی لواشک ، بوی شوکولات
     
    انگار تو آب ، گوهر شب چراغ میرفت
    انگار که دختر کوچیکهء شاپریون
    تو یه کجاوهء بلور
    به سیر باغ و راغ میرفت
    دور و ورش گل ریزون
    بالای سرش نور باران
    شاید که از طایفهء جن و پری بود ماهیه
    شاید که از اون ماهیای ددری بود ماهیه
    شاید که یه خیال تند رسرسی بود ماهیه
    هرچی که بود
    هرچی که بود
    علی کوچیکه
     محو تماشاش شده بود
    واله و شیداش شده بود
     
     
    همچی که دس برد که به اون
    رنگ روون
    نور جوون
    نقره نشون
    دس بزن
    برق زد و بارون زد و آب سیا شد
    شیکم زمین زیر تن  ماهی وا شد
    دسه گلا دور شدن و دود شدن
    شمشای نور سوختن و نابود شدن
    باز مث هر شب رو سر علی کوچیکه
    دسمال آسمون پر از گلابی
    نه چشمه ای نه ماهیی نه خوابی
     
    باد توی بادگیرا نفس نفس میزد
    زلفای بیدو میکشید
    از روی لنگای دراز گل آغا
    چادر نماز کودریشو پس میزد
     
    رو بند رخت
    پیرهن زیرا و عرق گیرا
    دس میکشیدن به تن همدیگه و حالی به حالی میشدن
    انگار که از فکرای بد
    هی پر و خالی میشدن
     
    سیرسیرکا
    سازا رو کوک کرده بودن و ساز میزدن
    همچی که باد آروم میشد
    قورباغه ها از ته باغچه  زیر آواز میزدن
    شب مث هر شب بود و چن شب پیش و شبهای دیگه
    امو علی
    تو نخ یه دنیای دیگه
     
     
    علی کوچیکه
    سحر شده بود
    نقرهء نابش رو میخواس
    ماهی خوابش رو میخواس  
    راه آب بود و قرقر آب
    علی کوچیکه و حوض پر آب
     
    " علی کوچیکه
    علی کوچیکه
    نکنه تو جات وول بخوری
    حرفای ننه قمرخانم
    یادت بره گول بخوری
    تو خواب ، اگه ماهی دیدی خیر باشه
    خواب کجا حوض پر از آب کجا
    کاری نکنی که اسمتو
    توی کتابا بنویسن
    سیا کنن طلسمتو
    آب مث خواب نیس که آدم
    از این سرش فرو بره
    از اون سرش بیرون بیاد
    تو چار راهاش وقت خطر
    صدای سوت سوتک پابون بیاد
    شکر خدا پات رو زمین محکمه
    کور و کچل نیسی علی ، چی چیت کمه ؟
    میتونی بری شابدوالعظیم
    ماشین دودی سوار بشی
    قد بکشی ، خال بکوبی ، جاهل پامنار بشی
    حیفه آدم اینهمه چیزای قشنگو نبینه
    الا کلنگ سوار نشه
    شهر فرنگو نبینه
    فصل ، حالا فصل گوجه و سیب و خیار و بستنیس
    چن روز دیگه ، تو تکیه ، سینه زنیس
    ای علی ای علی دیوونه
    تخت فنری بهتره ، یا تخت مرده شور خونه ؟
    گیرم تو هم خودتو به آب شور زدی
    رفتی و اون کولی خانومو به تور زدی
    ماهی چیه ؟ ماهی که ایمون نمیشه ، نون نمیشه
    اون یه وجب پوست تنش واسه فاطی تنبون نمیشه
    دس که به ماهی بزنی
    از سر تا پات بو میگیره
    بوت تو دماغا میپیچه
    دنیا ازت رو میگیره
    بگیر بخواب ، بگیر بخواب
    که کار باطل نکنی
    با فکرای صد تا یه غاز
    حل مسائل نکنی
    سر تو بذار رو ناز بالش ، بذار بهم بیاد چشت
    قاچ زینو محکم چنگ بزن که اب واری
    پیشکشت ."
     
    حوصلهء آب دیگه داشت سر میرفت
    خودشو میریخت تو پاشوره ، در میرفت
    انگار میخواس تو تاریکی
    داد بکشه : " اهای زکی !
    این حرفا ، حرف اون کسونیس که اگه
    یه بار تو عمرشون زد و یه خواب دیدن
    ماهی چیکار به کار یه خیک شیکم تغار داره
    ماهی که سهله ، سگشم
    از این تغارا عار داره
    ماهی تو آب میچرخه و ستاره دس چین میکنه
    اونوخ به خواب هر کی رفت
    خوابشو از ستاره سنگین میکنه
    میبرتش ، میبرتش
    از توی این دنیای دلمردهء چاردیواریا
    نق نق نحس اعتا ، خستگیا ، بیکاریا
    دنیای آش رشته و وراجی و شلختگی
    درد قولنج و درد پر خوردن و درد اختگی
    دنیای بشکن زدن و لوس بازی
    عروس دوماد بازی و ناموس بازی
    دنیای هی خیابونارو الکی گز کردن
    از عربی خوندن یه لچک به سر حظ کردن
    دنیای صبح سحرا
    تو توپخونه
    تماشای دار زدن
    نصف شبا
    رو قصهء آقا بالاخان زار زدن
    دنیائی که هر وخت خداش
    تو کوچه هاش پا میذاره
    یه دسه خاله خانباجی از عقب سرش
    یه دسه قداره کش از جلوش میاد
    دنیائی که هر جا میری
    صدای رادیوش میآد
    میبرتش ، میبرتش ، از توی این همبونهء کرم و کثافت
    و مرض
    به آبیای پاک و صاف آسمون میبرتش
    به ادگی کهکشون میبرتش . "
     
     
    آب از سر یه شاپرک گذشته بود و داشت حالا
    فروش میداد
    علی کوچیکه
    نشسته بود کنار حوض
    حرفای آبو گوش میداد
    انگار که از اون ته ته ها
    از پشت گلکاری نورا ، یه کسی صداش میزد
    آه میکشید
    دس عرق کرده و سرش رو یواش به پاش میزد
    انگار میگفت : " یک دو سه
    نپریدی ؟ هه هه هه
    من توی اون تاریکیای ته آبم بخدا
    حرفمو باور کن ، علی
    ماهی خوابم بخدا
    دادم تمام سرسرا رو آب و جارو بکنن
    پرده های مرواری رو
    این رو و اون رو بکنن
    به نوکرای باوفام سپردم
    کجاوهء بلورمم آوردم
    سه چار تا منزل که از اینجا دور بشیم
    به سبزه زارای همیشه سبز دریا میرسیم
    به گله های کف که چوپون ندارن
    به دالونای نور که پایون ندارن
    به قصرای صدف که پایون ندارن
    یادت باشه از سر راه
    هف هش تا دونه مرواری
    جمع کنی که بعد باهاشون تو بیکاری
    یه قل دو قل بازی کنیم
    ای علی ، من بچهء دریام ، نفسم پاکه  ، علی
    دریا همونجاس که همونجا آخر خاکه ، علی
    هر کی که دریا رو به عمرش ندیده
    از زندگیش چی فهمیده ؟
    خسته شدم ، حال بهم خورده از این بوی لجن
    انقده پابپا نکن که دو تایی
    تا خرخره فرو بریم توی لجن
    بپر بیا ، و گرنه ای  علی کوچیکه
    مجبور میشم بهت بگم نه تو ، نه من . "
     
    آب یهو بالا اومد و هلفی کرد و تو کشید
    انگار که آب جفتشو ست و تو خودش فرو کشید
    دایره های نقره ای
    توی خودشون
    چرخیدن و چرخیدن و خسته شدن
    مواکشاله کردن و از سر نو
    به زنجیرای ته حوض بسته شدن
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    قل قل قل تالاپ تالاپ
    چرخ میزدن رو سطح آب
    تو تاریکی ، چن تا حباب
     
    " علی کجاس؟ "
    " تو باغچه "
    " چی میچینه.؟ "
    " الوچه ."
    آلوچهء باغ بالا
    جرئت داری ؟ بسم الله


    فروغ فرخزاد

3- فروغ فرخزاد / آن روزهای خوب


آن روزها رفتند

آن روزهای خوب

آن روزهای سالم سرشار

آن آسمان پر از پولک

آن شاخساران پر از گیلاس

آن خانه های تکیه داده در حفاظ سبز پیچکها به یکدیگر

 

آن بام های بادبادکهای بازیگوش

آن کوچه ها گیج از عطر اقاقی ها

آن روزها رفتند

آن روزهایی کز شکاف پلکهای من

آوازهایم ، چون حبابی از هوا لبریز ، می جوشد

 

چشمم به روی هر چه می لغزید

آنرا چو شیر تازه می نوشید

گوئی میان مردمکهایم

خرگوش ناآرام شادی بود

هر صبحدم با آفتاب پیر

به دشت های ناشناس جستجو می رفت

شبها به جنگل های تاریک فرو می رفت

 

آن روزها رفتند

آن روزهای برفی خاموش

کز پشت شیشه ، در اتاق گرم،

هر دم به بیرون خیره می گشتم

پاکیزه برف من، چون کرکی نرم

آرام می بارید

 

بر نردبام کهنه ی چوبی

بر رشتۀ سست طناب رخت

بر گیسوان کاجهای پیر

و فکر می کردم به فردا... آه

فردا ــ

حجم سفید ِ لیز .

با خش و خش چادر مادربزرگ آغاز میشد

و با ظهور سایه مغشوش او ، در چارچوب در

ــ که ناگهان خود را رها می کرد در احساس سرد نور ــ

و طرح سرگردان پرواز کبوترها

در جامهای رنگی شیشه.

فردا ...

 

گرمای کرسی خواب آور بود

من تند و بی پروا

دور از نگاه مادرم خط های باطل را

از مشق های کهنه ی خود پاک می کردم

چون برف می خوابید

در باغچه می گشتم افسرده

در پای گلدانهای خشک یاس

گنجشک های مرده ام را خاک می کردم

 

آن روها رفتند

آن روزهای جذبه و حیرت

آن روزهای خواب و بیداری

آن روزها هر سایه رازی داشت

هر جعبۀ سربسته گنجی را نهان می کرد

هر گوشۀ صندوق خانه در سکوت ظهر

گوئی جهانی بود

هر کس ز تاریکی نمی ترسید

در چشمهایم قهرمانی بود

 

آن روزها رفتند

آن روزهای عید

آن انتظار آفتاب و گل

آن رعشه های عطر

در اجتماع ساکت و محجوب نرگس های صحرایی

که شهر را در آخرین صبح زمستانی

دیدار می کردند

آوازهای دوره گردان در خیابان دراز لکه های سبز

 

بازار در بوهای سرگردان شناور بود

در بوی تند قهوه و ماهی

بازار در زیر قدمها پهن میشد، کــــــش می آمد،

با تمام لحظه های راه می آمیخت

و چرخ میزد در ته چشم عروسکها

بازار مادر بود که میرفت با سرعت به سمت حجم های رنگی سال

و باز می آمد

با بسته های هدیه با زنبیل های پر

بازار باران بود که میریخت، که میریخت، که میریخت

 

آن روزها رفتند

آن روزهای خیرگی در رازهای جسم

آن روزهای آشنائی های محتاطانه با زیبایی رگهای آبی رنگ

دستی که با یک گل

از پشت دیواری صدا می زد

یک دست دیگر را

و لکه های کوچک جوهر، بر این دست مشوش

مضطرب، ترسان

و عشق،

که در سلامی شرم آگین خویشتن را بازگو می کرد

در ظهرهای گرم دود آلود

ما عشقمان را در غبار کوچه می خواندیم

ما با زبان سادۀ گلهای قاصد آشنا بودیم

ما قلبهامان را به باغ مهربانی های معصومانه می بردیم

و به درختان قرض می دادیم

و توپ با پیغام های بوسه در دستان ما می گشت

و عشق بود آن حس مغشوشی که در تاریکی هشتی

ناگاه

محصورمان می کرد

و جذبمان میکرد

در انبوه سوزان نفس ها و تپش ها

و تبسم های دزدانه

 

آن روزها رفتند

آن روزها مثل نباتاتی که در خورشید می پوسند

از تابش خورشید پوسیدند

و گم شدند آن کوچه های گیج از عطر اقاقی ها

در ازدحام پر هیاهوی خیابانهای بی برگشت.

و دختری که گونه هایش را

با برگهای شمعدانی رنگ میزد ... آه

اکنون زنی تنهاست

اکنون زنی تنهاست ...

 

فروغ فرخزاد