342 - هوشنگ ابتهاج

 

چه فكر ميكني

 

 كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 

 در اين خراب ريخته

 

كه رنگ عافيت از او گريخته

 

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 

 چه سهمناك بود سيل حادثه

 

كه همچو اژدها دهان گشود

 

زمين و آسمان ز هم گسيخت

 

ستاره خوشه خوشه ريخت

 

و آفتاب

 

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 

 هوا بد است

 

 تو با كدام باد ميروي

 

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

 

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 

 دل تو وا نمي شود

 

 تو از هزاره هاي دور آمدي

 

در اين درازناي خون فشان

 

به هرقدم نشان نقش پاي توست

 

در اين درشت ناي ديو لاخ

 

ز هر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

 

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

 

به خون نوشته نامه وفاي توست

 

به گوش بيستون هنوز

 

صداي تيشه‌هاي توست

 

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

 

چه دارها كه از تو گشت سربلند

 

زهي كه كوه قامت بلند عشق

 

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

 

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

 

كهرباي آرزوست

 

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

 

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

 

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

 

رو نهي بدان فراز

 

 چه فكر ميكني

 

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 

 كه سرو راست هم در او

 

شكسته مينمايد

 

چنان نشسته كوه

 

در كمين اين غروب تنگ

 

 كه راه

 

بسته مينمايدت

 

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

 

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

 

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

 

رونده باش

 

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 

 زنده باش
 
 

340 - هوشنگ ابتهاج

 

1

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

 

2

 دیری ست که از روی دل آرای تو دوریم
 محتاج بیان نیست که مشتاق حضوریم


 تاریک و تهی پشت و پس اینه ماندیم 
 هر چند که همسایه ی آن چشمه ی نوریم

 


 خورشید کجا تابد از این دامگه مرگ 
باطل به امید سحری زین شب گوریم


 زین قصه ی پر غصه عجب نیست شکستن
هر چند که با حوصله ی سنگ صبوریم


 گنجی ست غم عشق که در زیر سرماست 
 زاری مکن ای دوست اگر بی زر و زوریم


 با همت والا که برد منت فردوس ؟
از حور چه گویی که نه از اهل قصوریم


 او پیل دمانی ست که پروای کسش نیست 
 ماییم که در پای وی افتاده چو موریم


 آن روشن گویا به دل سوخته ی ماست 
 ای سایه ! چرا در طلب آتش طوریم

 

3

چه فكر ميكني

كه بادبان شكسته، زورق به گل نشسته‌اي است زندگي

 در اين خراب ريخته

كه رنگ عافيت از او گريخته

به بن رسيده ، راه بسته ايست زندگي

 چه سهمناك بود سيل حادثه

كه همچو اژدها دهان گشود

زمين و آسمان ز هم گسيخت

ستاره خوشه خوشه ريخت

و آفتاب

در كبود دره ‌هاي آب  غرق شد

 هوا بد است

 تو با كدام باد ميروي

چه ابرتيره اي گرفته سينه تو را

كه با هزار سال بارش شبانه روز هم

 دل تو وا نمي شود

 تو از هزاره هاي دور آمدي

در اين درازناي خون فشان

به هرقدم نشان نقش پاي توست

در اين درشت ناي ديو لاخ

زهر طرف طنين گامهاي ره گشاي توست

بلند و پست اين گشاده دامگاه ننگ و نام

به خون نوشته نامه وفاي توست

به گوش بيستون هنوز

صداي تيشه‌هاي توست

 چه تازيانه ها كه با تن تو تاب عشق آزمود

چه دارها كه از تو گشت سربلند

زهي كه كوه قامت بلند عشق

كه استوار ماند در هجوم هر گزند

 نگاه كن هنوز ان بلند دور

آن سپيده آن شكوفه زار انفجار نور

كهرباي آرزوست

سپيده اي كه جان آدمي هماره در هواي اوست

به بوي يك نفس در ان زلال دم زدن

سزد اگر هزار باز بيفتي از نشيب راه و باز

رو نهي بدان فراز

 چه فكر ميكني

جهان چو ابگينه شكسته ايست

 كه سرو راست هم در او

شكسته مينمايد

چنان نشسته كوه

در كمين اين غروب تنگ

 كه راه

بسته مينمايدت

زمان بيكرانه را تو با شمار گام عمر ما مسنج

به پاي او دمي است اين درنگ درد و رنج

بسان رود كه در نشيب دره سر به سنگ ميزند

رونده باش

اميد هيچ معجزي ز مرده نيست

 زنده باش
 
 
4

تا تو با منی زمانه با من است

بخت و کام جاودانه با من است

 

تو بهار دلکشی و من چو باغ

شور و شوق صد جوانه با من است

 

یاد دلنشینت ای امید جان

هر کجا روم روانه با من است

 

ناز نوشخند صبح اگر توراست

شور گریه ی شبانه با من است

 

برگ عیش و جام و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

 

گفتمش مراد من به خنده گفت

لابه از تو و بهانه با من است

 

گفتمش من آن سمند سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

 

هر کسش گرفته دامن نیاز

ناز چشمش این میانه با من است

 

خواب نازت ای پری ز سر پرید

شب خوشت که شب فسانه با من است

 

5

مهی که مزد وفای مرا جفا دانست

 

دلم هر آنچه جفا دید ازو وفا دانست

 

روان شو از دل خونینم ای سرشک نهان 

چرا که آن گل خندان چنین روا دانست

 

صفای خاطر آیینه دار ما را باش

که هر چه دید غبار غمش صفا دانست

 

گرم وصال نبخشند خوشدلم به خیال

که دل به درد تو خو کرد و این دوا دانست

 

تو غنچه بودی و بلبل خموش غیرت عشق 

به حیرتم که صبا قصه از کجا دانست

 

ز چشم سایه خدا را قدم دریغ مدار

که خاک راه تو را عین توتیا دانست

 

هوشنگ ابتهاج

 

278 - هوشنگ ابتهاج



  1. آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
    در این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

    خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
    تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت!

    هوشنگ ابتهاج

224 - اخوان ثالث



  1. موجها خوابیده اند ، آرام و رام
    طبل طوفان از نوا افتاده است
    چشمه های شعله ور خشکیده اند
    آبها از آسیاب افتاده است

    در مزار آباد شهر بی تپش
    وای جغدی هم نمی آید به گوش
    دردمندان بی خروش و بی فغان
    خشمناکان بی فغان و بی خروش


    آهها در سینه ها گم کرده راه
    مرغکان سرشان به زیر بالها
    در سکوت جاودان مدفون شده است 
    هر چه غوغا بود و قیل و قالها

    آبها از آسیا افتاده است
    دارها برچیده ، خونها شسته اند
    جای رنج و خشم و عصیان بوته ها
    پشکبنهای پلیدی رسته اند

    مشتهای آسمان کوب قوی 
    وا شده ست و گونه گون رسوا شده ست
    یا نهان سیلی زنان یا آشکار
    کاسه ی پست گداییها شده ست

    خانه خالی بود و خوان بی آب و نان
    و آنچه بود ، آش دهن سوزی نبود
    این شب است ، آری ، شبی بس هولناک
    لیک پشت تپه هم روزی نبود

    باز ما ماندیم و شهر بی تپش 
    و آنچه کفتار است و گرگ و روبه ست
    گاه می گویم فغانی بر کشم 
    باز میبینم صدایم کوته است

    باز می بینم که پشت میله ها 
    مادرم استاده ، با چشمان تر
    ناله اش گم گشته در فریادها
    گویدم گویی که من لالم ، تو کر

    آخر انگشتی کند چون خامه ای 
    دست دیگر را به سان نامه ای
    گویدم بنویس و راحت شو به رمز
    تو عجب دیوانه و خود کامه ای

    من سری بالا زنم چون مکیان
    از پس نوشیدن هر جرعه آب
    مادرم جنباند از افسوس سر
    هر چه از آن گوید ، این بیند جواب

    گوید آخر ...پیرهاتان نیز ... هم
    گویمش اما جوانان مانده اند
    گویدم اینها دروغند و فریب
    گویم آنها بس به گوشم خوانده ام

    گوید اما خواهرت ، طفلت ، زنت...؟
    من نهم دندان غفلت بر جگر
    چشم هم اینجا دم از کوری زند
    گوش کز حرف نخستین بود کر

    گاه رفتن گویدم نومیدوار
    وآخرین حرفش که : این جهل است و لج
    قلعه ها شد فتح ، سقف آمد فرود
    و آخرین حرفم ستون است و فرج

    می شود چشمش پر از اشک و به خویش
    می دهد امید دیدار مرا
    من به اشکش خیره از این سوی و باز
    دزد مسکین بُرده سیگار مرا

    آبها از آسیا افتاده ، لیک 
    باز ما ماندیم و خوان این و آن 
    میهمان باده و افیون و بنگ 
    از عطای دشمنان و دوستان 

    آبها از آسیا افتاده ، لیک
    باز ما ماندیم و عدل ایزدی 
    وآنچه گویی گویدم هر شب زنم
    باز هم مست و تهی دست آمدی؟

    آن که در خونش طلا بود و شرف
    شانه ای بالا تکاند و جام زد
    چتر پولادین و نا پیدا به دست
    رو به ساحلهای دیگر گام زد

    در شگفت از این غبار بی سوار
    خشمگین ، ما نا شریفان مانده ایم
    آبها از آسیاافتاده ، لیک
    باز ما با موج و توفان مانده ایم

    هر که آمد بار خود را بست و رفت
    ما همان بد بخت و خوار و بی نصیب
    ز آن چه حاصل ، جز دروغ و جز دروغ؟
    زین چه حاصل ، جز فریب و جز فریب ؟

    باز می گویند : فردای دگر
    صبر کن تا دیگری پیدا شود
    کاوه ای پیدا نخواهد شد ، امید
    کاشکی اسکندری پیدا شود


    اخوان ثالث

102 - هوشنگ ابتهاج





  1. ارغوان 
    شاخه هم خون جدا مانده من 
    آسمان تو چه رنگ است امروز
    آفتابیست هوا یا گرفته است هنوز
    من در این گوشه که از دنیا بیرونست
    و آسمانی به سرم نیست
    از بهاران خبرم نیست
    آنچه می بینم دیوارست
    آه این سقف سیاه
    آنچنان نزدیکست 
    که چو بر می کشم از سینه نفس
    نفسم را بر می گرداند
    ره چنان بسته که پرواز نگه 
    در همین یک قدمی می ماند
    کور سویی ز چراغی رنجور
    قصه پرداز شب ظلمانیست
    نفسم می گیرد 
    که هوا هم این جا زندانیست
    هر چه با من این جاست رنگ رخ باخته است
    آفتابی هرگز گوشه چشمی هم بر خاموشی این دخمه نیانداخته است
    هم در این گوشه خاموش فراموش شده 
    که از دم سردش هر شمعی خاموش شده
    یاد رنگینی در خاطرم گریه می انگیزد


    هوشنگ ابتهاج

92 - هوشنگ ابتهاج





  1. چه غریب ماندی ای دل !
    نه غمی ، نه غمگساری
    نه به انتظار یاری ،
    نه ز یار انتظاری
    غم اگر به کوه گویم
    بگریزد و بریزد
    که دگر بدین گرانی نتوان کشید باری...

    هوشنگ ابتهاج

23 - هوشنگ ابتهاج

امشب به قصه ی دل من گوش می کنی 

 فردا مرا چو قصه فراموش می کنی 


 این در همیشه در صدف روزگار نیست 

 می گویمت ولی توکجا گوش می کنی 


 دستم نمی رسد که در آغوش گیرمت 

 ای ماه با که دست در آغوش می کنی 


در ساغر تو چیست که با جرعه ی نخست 

 هشیار و مست را همه مدهوش می کنی 


 می جوش می زند به دل خم بیا ببین 

 یادی اگر ز خون سیاووش می کنی 


 گر گوش می کنی سخنی خوش بگویمت 

 بهتر ز گوهری که تو در گوش می کنی 


 جام جهان ز خون دل عاشقان پر است 

 حرمت نگاه دار اگرش نوش می کنی


سایه چو شمع شعله در افکنده ای به جمع 

زین داستان که با لب خاموش می کنی


هوشنگ ابتهاج


11 - هوشنگ ابتهاج / ای ایران سرای امید



ایران ای سرای امید

بر بامت سپیده دمید

بنگر کزین ره پر خون

خورشیدی خجسته رسید

اگر چه دلها پر خون است

شکوه شادی افزون است

سپیده ما گلگون است، وای گلگون است

که دست دشمن در خون است

ای ایران غمت مرساد

جاویدان شکوه تو باد

راه ما، راه حق، راه بهروزی است

اتحاد، اتحاد، رمز پیروزی است

صلح و آزادی جاودانه در همه جهان خوش باد

یادگار خون عاشقان، ای بهار

ای بهار تازه جاودان در این چمن شکفته باد



هوشنگ ابتهاج(ه.الف.سایه)

4 - هوشنگ ابتهاج / زمانه با من است

تا تو با منی ، زمانه با من است

بخت و کام ِ جاودانه با من است

 

تو بهار ِ دلکشی و من چو باد

شور و شوق ِ صد جوانه با من است

 

یاد ِ دلنشین ات ، ای امید ِ جان

هر کجا روم ، روانه با من است

 

ناز ِ نوشخند ِ صبح اگر تو راست

شور ِ گریه ی شبانه با من است

 

برگ ِ عیش و جاه و چنگ اگرچه نیست

رقص و مستی و ترانه با من است

 

گفتمش مراد ِ من ، به خنده گفت

لابه از تو ، بهانه با من است

 

گفتمش که من آن سمند ِ سرکشم

خنده زد که تازیانه با من است

 

خواب ِ نازت ای پری ز سر پرید

شب خوش ات ، که شب فسانه با من است

 

هوشنگ ابتهاج ( ه . الف . سایه )