58 - اخوان ثالث / زمستان





  1. سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت ،

    سرها در گریبان است .

    کسی سر بر نیارد کرد پاسخ گفتن و دیدار یاران را .

    نگه جز پیش پا را دید ، نتواند ،

    که ره تاریک و لغزان است .

    وگر دست ِ محبت سوی کس یازی ،

     به اکراه آورد دست از بغل بیرون ؛

     که سرما سخت سوزان است .

    نفس ، کز گرمگاه سینه می اید برون ، ابری شود تاریک 

     چو دیوار ایستد در پیش چشمانت .

    نفس کاین است ، پس دیگر چه داری چشم 

    ز چشم دوستان دور یا نزدیک ؟

     مسیحای جوانمرد من ! ای ترسای پیر ِ پیرهن چرکین !

    هوا بس ناجوانمردانه سرد است ... آی... 

    دمت گرم و سرت خوش باد !

    سلامم را تو پاسخ گوی ، در بگشای!

    منم من ، میهمان هر شبت ، لولی وش مغموم .

    منم من ، سنگ تیپاخورده ی رنجور .

     منم ، دشنام پست آفرینش ، نغمه ی ناجور .

    نه از رومم ، نه از زنگم ، همان بیرنگ بیرنگم .

    بیا بگشای در ، بگشای ، دلتنگم .

    حریفا ! میزبانا ! میهمان سال و ماهت پشت در چون موج می لرزد .

     تگرگی نیست ، مرگی نیست .

    صدایی گر شنیدی ، صحبت سرما و دندان است .

    من امشب آمدستم وام بگزارم.

     حسابت را کنار جام بگذارم .

    چه می گویی که بیگه شد ، سحر شد ، بامداد آمد ؟

    فریبت می دهد ، بر آسمان این سرخی ِ بعد از سحرگه نیست .

    حریفا ! گوش سرما برده است این ، یادگار سیلی ِ سرد ِ زمستان است .

    و قندیل سپهر تنگ میدان ، مرده یا زنده .

    به تابوت ستبر ظلمت نه توی ِ مرگ اندود ، پنهان است .

    حریفا ! رو چراغ باده را بفروز ، شب با روز یکسان است .

    سلامت را نمی خواهند پاسخ گفت .

    هوا دلگیر ، درها بسته ، سرها در گریبان ، دستها پنهان ،

    نفسها ابر ، دلها خسته و غمگین ،

    درختان اسکلتهای بلور آجین .

    زمین دلمرده ، سقفِ آسمان کوتاه ،

    غبار آلوده مهر و ماه ،

    زمستان است .



    اخوان ثالث

57 - حمید مصدق


  1. دشت ها نام تو را می گویند

    کوه ها شعر مرا می خوانند

     

    کوه باید شد و ماند

    رود باید شد و رفت

    دشت باید شد و خواند

    در من این جلوۀ اندوه ز چیست ؟

    در تو این قصۀ پرهیز ــ که چه ؟

    در من این شعلۀ عصیان نیاز

    در تو دمسردی ِ پاییز ــ که چه ؟

     

    حرف را باید زد!

    درد را باید گفت!

    سخن از مهر من و جور ِ تو نیست

    سخن از متلاشی شدن دوستی است

    و عبث بودن ِ پندار ِ سرورآور ِ مهر

     

    آشنایی با شور ؟

    و جدایی با درد ؟

    و نشستن در بُهت ِ فراموشی یا غرق ِ غرور ؟

     

    سینه ام آئینه ای ست،

    با غباری از غم

    تو به لبخندی از آئینه بزدای غبار

     

    آشیان ِ تهی ِ دست ِ مرا

    مرغ ِ دستان ِ تو پُر می سازند

    آه مگذار ، که دستان من آن

    اعتمادی که به دستان ِ تو دارد به فراموشی ها بسپارد

    آه مگذار که مرغان ِ سپید دستت

    دست ِ پُر مهر ِ مرا سرد و تهی بگذارد

     

    من چه می گویم ، آه ...

    با تو اکنون چه فراموشی ها

    با من اکنون چه نشستن ها، خاموشی هاست

     

    تو مپندار که خاموشی من

    هست برهان ِ فراموشی ِ من

     

    من اگر برخیزم

    تو اگر برخیزی

    همه برمی خیزند ...



     حمید مصدق

56 - پابلو نرودا


  1. به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

    اگر سفر نکنی،

    اگر کتابی نخوانی،

    اگر به اصوات زندگی گوش ندهی،

    اگر از خودت قدردانی نکنی.

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

    زمانی که خودباوری را در خودت بکشی،

    وقتی نگذاری دیگران به تو کمک کنند.

    به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

    اگر برده عادات خود شوی،

    اگر همیشه از یک راه تکراری بروی ...

    اگر روزمرّگی را تغییر ندهی

    اگر رنگهای متفاوت به تن نکنی،

    یا اگر با افراد ناشناس صحبت نکنی.

    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

    اگر از شور و حرارت،

    از احساسات سرکش،

    و از چیزهایی که چشمانت را به درخشش وامی‌دارند

    و ضربان قلبت را تندتر می‌کنند،

    دوری کنی . . .،

    تو به آرامی آغاز به مردن می‌کنی

    اگر هنگامی که با شغلت،‌ یا عشقت شاد نیستی، آن را عوض نکنی

    اگر برای مطمئن در نامطمئن خطر نکنی

    اگر ورای رویاها نروی،

    اگر به خودت اجازه ندهی

    که حداقل یک بار در تمام زندگیت

    ورای مصلحت‌اندیشی بروی . . .

    -
    امروز زندگی را آغاز کن!

    امروز مخاطره کن!

    امروز کاری کن!

    نگذار که به آرامی بمیری!

    شادی را فراموش نکن



    پابلو نرودا
    ترجمه‏ ی احمد شاملو

55 - پابلو نرودا



  1. ما اين را از گذشته به ارث مي بريم

    و امروز چهره ي شيلي بزرگ شده است

    پس از پشت سر نهادن آن همه رنج

    به تو نيازمندم، برادر جوان، خواهر جوان !

    به آن چه مي گويم گوش فرا دار :

    نفرت غير انساني را باور ندارم

    باور ندارم كه انسان دشمني كند،

    من برآنم كه با دستان تو و من

    با دشمن، روياروي توانيم شد

    و در برابر مجازاتش خواهيم ايستاد

    و اين سرزمين را سرشار خواهيم كرد از شادي

    لذت بخش و زرين چون خوشه ي گندم



    پابلو نرودا

54 - منیره حسینی



  1. تو می روی و من
    به سقوط هواپیما فکر می کنم
    به زمین گرم
    که جایی ست میان بازوهای من سرزمینی
    که جز تو هیچکس در آن زنده نمی ماند


    منیره حسینی

53 - سه شعر از پابلو نرودا



  1. اگر اندك . . .

    اندك . . .

    دوستم نداشته باشی

    من نیز تو را

    از دل می‌برم

    اندك . . .

    اندك . . .

    اگر یكباره فراموشم كنی

    در پی من نگرد

    زیرا

    پیش از تو فراموشت كرده ام

     


     

    مجالی نیست تا برای گیسوانت جشنی بپا کنم

    که گیسوانت را یک به یک

    شعری باید و ستایشی

    دیگران

    معشوق را مایملک خویش می‌پندارند

    اما من

    تنها می‌خواهم تماشایت کنم

    در ایتالیا تو را مدوسا صدا می‌کنند

    (به خاطر موهایت)

    قلب من

    آستانه ی گیسوانت را، یک به یک می‌شناسد

    آنگاه که راه خود را در گیسوانت گم می‌کنی

    فراموشم مکن!

    و بخاطر آور که عاشقت هستم

    مگذار در این دنیای تاریک بی تو گم شوم

    موهای تو

    این سوگواران سرگردان بافته

    راه را نشانم خواهند داد

    به شرط آنکه، دریغشان مکنی

     


     

    تو را چون گل سرخ نمک دوست نمی‌دارم

    یاقوت، میخک پیکان کشیده ی آتش زا:

    همانگونه که بعضی، چیزهای تیره و تار می‌پسندند

    من در خفا، میان سایه و روح دوستت دارم

    دوستت دارم چون گیاهی بی گل

    که در خود، و پنهانی، نور گل می‌افشاند

    به شکرانه ی عشق تو در تاریکی بدنم

    چه عطرهایی از خاک که محفل نگرفت

    دوستت دارم بی آنکه بدانم چطور، نه کی و نه کجا

    دوستت دارم صاف و ساده، راحت و بی غرور

    این گونه دوستت دارم، عاشقی دیگر ندانم

    این گونه دوستت دارم که نه باشم و نه باشی

    آنقدر نزدیک که دست تو روی سینه ام، مال من

    و آنقدر نزدیک که وقتی به خواب می‌روم

    پلک هایت روی هم افتند


    پابلو نرودا

52 -  نزار قبانی




  1. رفتنت آنقدرها که فکر میکنی
    فاجعه نیست!
    من
    مثل بیدهای مجنون
    ایستاده می میرم!

    نزار قبانی

51 - نزار قبانی



  1. هَر مَردی که‌ بعد‌ از من‌ تو را ببوسد
    بر لبانت‌ ،
    تاکستانی‌ را خواهد یافت‌
    که‌ من‌ کاشته‌اَم‌ !

    نزار قبانی

50 - ای لیا




  1. بودن تو، 
    دلیل نمی خواهد
    تو خود دلیل بودنی
    بودن من را دلیل باش.

    ای لیا .م


    http://www.reihan.persianblog.ir/

49 - ای لیا



  1. امروز حال زندگی خوب است
    کسی در ایستگاه
    منتظر بوسه هایی ست
    که سال پیش روی لبهایی
    جا گذاشته بود.

    ای لیا . م

    + وبلاگ نوشته های شخصی ادمین
    http://reihan.persianblog.ir/

48 - حافظ




  1. پیش از اینت بیش از این اندیشه عشاق بود
    مهرورزی تو با ما شهره آفاق بود

    یاد باد آن صحبت شب‌ها که با نوشین لبان
    بحث سر عشق و ذکر حلقه عشاق بود

    پیش از این کاین سقف سبز و طاق مینا برکشند
    منظر چشم مرا ابروی جانان طاق بود

    از دم صبح ازل تا آخر شام ابد
    دوستی و مهر بر یک عهد و یک میثاق بود

    سایه معشوق اگر افتاد بر عاشق چه شد
    ما به او محتاج بودیم او به ما مشتاق بود

    حسن مه رویان مجلس گر چه دل می‌برد و دین
    بحث ما در لطف طبع و خوبی اخلاق بود

    بر در شاهم گدایی نکته‌ای در کار کرد
    گفت بر هر خوان که بنشستم خدا رزاق بود

    رشته تسبیح اگر بگسست معذورم بدار
    دستم اندر دامن ساقی سیمین ساق بود

    در شب قدر ار صبوحی کرده‌ام عیبم مکن
    سرخوش آمد یار و جامی بر کنار طاق بود

    شعر حافظ در زمان آدم اندر باغ خلد
    دفتر نسرین و گل را زینت اوراق بود


    حافظ

47 - سید علی صالحی




  1. چقدر این دوست داشتن های بی دلیل
    خوب است 
    مثل همین باران بی سوال
    که هی می بارد ... 

    سید علی صالحی

46 - پابلو نرودا





  1. به خاطر تو
    در باغهای سرشار از گلهای شکوفنده
    من
    از رایحه ی بهار زجر می کشم !
    چهره ات را از یاد برده ام
    دیگر دستانت را به خاطر ندارم
    راستی ! چگونه لبانت مرا می نواخت ؟!
    به خاطر تو
    پیکره های سپید پارک را دوست دارم
    پیکره های سپیدی که
    نه صدایی دارند
    نه چیزی می بیننند !
    صدایت را فراموش کرده ام
    صدای شادت را !
    چشمانت را از یاد برده ام .
    با خاطرات مبهمم از تو
    چنان آمیخته ام
    که گلی با عطرش !
    می زیم
    با دردی چونان زخم !
    اگر بر من دست کشی
    بی شک آسیبی ترمیم ناپذیر خواهیم زد !
    نوازشهایت مرا در بر می گیرد
    چونان چون پیچکهای بالارونده بر دیوارهای افسردگی !
    من عشقت را فراموش کرده ام
    اما هنوز
    پشت هر پنجره ای
    چون تصویری گذرا
    می بینمت !
    به خاطر تو
    عطر سنگین تابستان
    عذابم می دهد !
    به خاطر تو
    دیگر بار
    به جستجوی آرزوهای خفته بر می آیم :
    شهابها !
    سنگهای آسمانی !!


    پابلو نرودا

45 - حسین پناهی




  1. کودکی ام را دوست داشتم.

    روزهایی که به جای دلم

    سر زانوهایم زخمی بود ..


    حسین پناهی

44 - حسین پناهی





  1. به ساعت نگاه می کنم:

    حدود سه نصفه شب است

    چشم می بندم تا مبادا چشمانت را از یاد برده باشم

    و طبق عادت کنار پنجره می روم

    سوسوی چند چراغ مهربان

    وسایه های کشدار شبگردانه خمیده

    و خاکستری گسترده بر حاشیه ها

    و صدای هیجان انگیز چند سگ

    و بانگ آسمانی چند خروس

    از شوق به هوا می پرم چون کودکی ام

    و خوشحال که هنوز

    معمای سبز رودخانه از دور

    برایم حل نشده است

    آری!از شوق به هوا می پرم

    و خوب می دانم

    سالهاست که مرده ام . 


     حسین پناهی 

43 - سید علی صالحی



  1. آیا اشتباه از ما بود

    که نفهمیدیم بعد از تو

    دعای دریا را با کدام زبان بریده

    باید خواند؟

    بعد از تو دیگر هیچ شمایی شبیه شما نیامد .



    سید علی صالحی

42- شهریار




  1. یار و همسر نگرفتم که گرو بود سرم
    تو شدی مادر و من با همه پیری پسرم

    تو جگر گوشه هم از شیر بریدی و هنوز
    من بیچاره همان عاشق خونین جگرم

    خون دل میخورم و چشم نظر بازم جام
    جرمم این است که صاحبدل و صاحبنظرم

    منکه با عشق نراندم به جوانی هوسی
    هوس عشق و جوانیست به پیرانه سرم

    پدرت گوهر خود تا به زر و سیم فروخت
    پدر عشق بسوزد که در آمد پدرم

    عشق و آزادگی و حسن و جوانی و هنر
    عجبا هیچ نیرزید که بی سیم و زرم

    هنرم کاش گره بند زر و سیمم بود
    که به بازار تو کاری نگشود از هنرم

    سیزده را همه عالم به در امروز از شهر
    من خود آن سیزدهم کز همه عالم به درم

    تا به دیوار و درش تازه کنم عهد قدیم
    گاهی از کوچه معشوقه خود می گذرم

    تو از آن دگری رو که مرا یاد تو بس
    خود تو دانی که من از کان جهانی دگرم

    از شکار دگران چشم و دلی دارم سیر
    شیرم و جوی شغالان نبود آبخورم

    خون دل موج زند در جگرم چون یاقوت
    شهریارا چه کنم لعلم و والا گهرم


    شهریار

41 - نیمایوشیج



  1. تو را من چشم در راهم شباهنگام

    که می گیرند در شاخ تلاجن * سایه ها رنگ سیاهی

    وزان دلخستگانت راست اندهی فراهم

    تو را من چشم در راهم.

    شباهنگام ، در آن دم که بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند

    در آن نوبت که بندد دست نیلوفر به پای سرو کوهی دام

    گرم یادآوری یا نه ، من از یادت نمی کاهم

    تو را من چشم در راهم



    زمستان۱۳۳۶
    نیما یوشیج


40- اخوان ثالث





  1. من اینجا بس دلم تنگ است 

    و هر سازی كه می بینم بد آهنگ است

    بیا ره توشه برداریم 

    قدم در راه بی برگشت بگذاریم

    ببینیم آسمان هر كجا آیا همین رنگ است ؟


    اخوان ثالث

39 - اخوان ثالث





  1. باز روزی دیگر است این، یا شبی دیگر

    خوب یادم نیست.

    در حیاط کوچک پاییز، در زندان،

    باز می‏رفتیم و می‏رفتیم.

    در طواف خویش دور حوض خالی، باز

    می‏خموشیدیم و می‏گفتیم


    اخوان ثالث

38 - اخوان ثالث




  1. بهار آمد ، پریشان باغ من افسرده بود اما                    
    به جو باز آمد آب رفته ، ماهی مرده بود اما

    اخوان ثالث

37 -  سهراب سپهری / و پيامي در راه






  1. روزي 
    خوام آمد ، و پيامي خوام آورد.
    در رگ ها ، نور خواهم ريخت .
    و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب 
    آوردم ، سيب سرخ خورشيد.

    خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد.
    زن زيباي جذامي را ، گوشواره اي ديگر خواهم بخشيد.
    كور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
    دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت . جار 
    خواهم زد: اي شبنم ، شبنم ، شبنم.
    رهگذاري خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است، 
    كهكشاني خواهم دادش .
    روي پل دختركي بي پاست ، دب آكبر را بر گردن او خواهم آويخت.

    هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چيد.
    هر چه ديوار ، از جا خواهم بركند.
    رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند!
    ابر را ، پاره خواهم كرد.
    من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.
    و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها.

    بادبادك ها ، به هوا خواهم برد.
    گلدان ها ، آب خواهم داد.

    خواهم آمد ، پيش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش 
    خواهم ريخت.
    مادياني تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
    خر فرتوتي در راه ، من مگس هايش را خواهم زد.

    خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
    پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
    هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
    مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
    آشتي خواهم داد .
    آشنا خواهم كرد.
    راه خواهم رفت.
    نور خواهم خورد.
    دوست خواهم داشت.


    سهراب سپهری

36 - احمد شاملو




  1. در فراسوی مرزهای تنم

    تو را دوست می‌دارم.

    در آن دور دست بعید

    که رسالت اندام‌ها پایان می‌پذیرد

    و شعله و شور تپش‌ها و خواهش‌ها

    به تمامی

    فرو می‌نشیند

    و هر معنا قالب لفظ را وا می‌گذارد

    چنان چون روحی

    که جسد را در پایان سفر،

    تا به هجوم کرکس‌های پایانش وانهد..

    در فراسوهای عشق

    تو را دوست می‌دارم،

    در فراسوهای پرده و رنگ.

    در فراسوهای پیکرهایمان

    با من وعده دیداری بده.


    احمد شاملو

35 - مولوی



  1. ای توبه ام شکسته از تو کجا گریزم
    ای در دلم نشسته از تو کجا گریزم 

    ای نور هر دو دیده بی تو چگونه بینم
    وی گردنم ببسته از تو کجا گریزم 

    ای شش جهت ز نورت چون آینه ست شش رو
    وی روی تو خجسته از تو کجا گریزم 

    دل بود از تو خسته جان بود از تو رسته
    جان نیز گشت خسته از تو کجا گریزم 

    گر بندم این بصر را ور بسکلم نظر را
    از دل نه ای گسسته از تو کجا گریزم 


    مولانا

34 - عباس معروفی



  1. ببین!

    تو جاودانه شدی

    این قلب برای تو می تپد

    این دست ها تنت را

    به حافظه ی جانش سپرده

    این نگاه رد آمدنت را

    از ته خیابان می گیرد هر روز

    این قلم برای تو

    می چرخد هنوز

    در دلم شاعری

    همچو شمع شعله می کشد

    پروانه ی نارنجی من!

    هر قطره که می چکم

    یک شعر به دامنت می افتد

    بزن به موهات

    و راه بیفت

    می خواهم آمدنت را

    قاب کنم.



    عباس معروفی


33 - شمس لنگرودی



  1. سر می روم از خویش


    از گوشه گوشه فرو می ریزم


    و عطر تو


    رسوایم می کند.

     


    شمس لنگرودی


32 - شمس لنگرودی




  1. می‌خواهم دوباره به دنیا بیایم

     بیرون در، تو منتظرم بوده باشی

     و بی‌آنکه کسی بفهمد

     جای بیداری و خواب را

     به رسم خودمان درآریم

     چه بود بیداری

     که زندگی‌اش نام کرده بودند.



    شمس لنگرودی

31 - سید علی صالحی


من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم

تو باید تازه‌گی‌ها

از اینجا گذشته باشیگفت‌وگویِ مخفی ماه وُ

پرده‌پوشیِ آب هم

همین را می‌گوینددیگر نیازی به دعای دریا نیست

گلدان‌ها را آب داده‌ام

ظرف‌ها را شسته‌ام

خانه را رُفت و رو کرده‌ام

دنیا خیلی خوب است،

بیا!

علامتِ خانه‌بودنِ من

همین پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،

تا تو نیایی

پرده را نخواهم کشید

 


سید علی صالحی