277 - سهراب سپهری



  1. دشت هایی چه فراخ

    کوه هایی چه بلند

    در گلستانه چه بوی علفی می آمد

    من در این آبادی، پی چیزی می گشتم

    پی خوابی شاید

    پی نوری، ریگی، لبخندی

    من چه سبزم امروز

    و چه اندازه تنم هوشیار است

    نکند اندوهی، سر رسد از پس کوه

    زندگی خالی نیست

    مهربانی هست، سیب هست، ایمان هست

    آری

    تا شقایق هست، زندگی باید کرد

    در دل من چیزی است، مثل یک بیشه نور، مثل خواب دم صبح

    و چنان بی تابم، که دلم می خواهد

    بدوم تا ته دشت، بروم تا سر کوه

    دورها آوایی است، که مرا می خواند...

  2. سهراب سپهری

276 - سهراب سپهری



  1. یاد من باشد تنها هستم،

    ماه بالای سر تنهایی است...

  2. سهراب سپهری

275 - سهراب سپهری



  1. با سبد رفتم به میدان ، صبحگاهی بود 
    میوه ها آواز می خواندند . 
    میوه ها در آفتاب آواز می خواندند .
    در طبق ها ، زندگی روی کمال پوست ها خواب سطوح جاودان می دید .
    اضطراب باغ ها درسایه هر میوه روشن بود .
    گاه مجهولی میان تابش به ها شنا می کرد .
    هر اناری رنگ خود را تا زمین پارسایان گسترش می داد .
    بنیش هم شهریان ، افسوس ،
    بر محیط رونق نارنج ها خط مماسی بود .


    من به خانه بازگشتم ، مادرم پرسید :
    ــ میوه از میدان خریدی هیچ ؟
    میوه های بی نهایت را کجا می شد میان این سبد جا داد ؟
    ــ گفتم از میدان بخر یک من انار خوب .
    امتحان کردم اناری را 
    انبساطش از کنار این سبد سر رفت .
    ــ به چه شد آخر خوراک ظهر ...
    ــ ...

    ظهر از آیینه ها تصویر ِ به تا دوردست ِ زندگی می رفت .

  2. سهراب سپهری

245 - سهراب سپهری



  1. یک زمانی بود آدم ها خیال می کردند یک گنجشک برای تمام آسمان بس است. چه آرزوی کوچکی داشتند. آدم هایی پیدا می شدند که تمام عمر عاشق می ماندند. چه حوصله ای. خوشا به حال ما که با چند قدم از روی همه چیز رد می شویم. بی آن که دعایی خوانده باشیم روی دیوار کلیسا نقاشی می کنیم، به همان سبک‌باری که رفته ایم بر می گردیم و یقین داریم که برای مذهب نمره خوبی خواهیم گرفت. مثل زنبور عسل نه، مثل پروانه روی تجربه ها بنشینیم و برخیزیم. تنهایی، مراقبه ، شور، حال ،عشق... از هر کدام اندکی بچشیم ، هیچ چیز نباید زیاد وقت ما را بگیرد.

    ...


    سهراب سپهری

    تهران دی ماه 1343

    از کتاب: "هنوز در سفرم" 

244 - سهراب سپهری



  1. کوهساران مرا پر کن، ای طنین فراموشی!

    نفرین به زیبایی _آب تاریک خروشان_ که هست مرا فرو پیچید و برد!

    تو ناگهان زیبا هستی، اندامت گردابی است

    موج تو اقلیم مرا گرفت

    تو را یافتم، آسمان ها را پی بردم

    تو را یافتم، در ها را گشودم، شاخه ها را خواندم

    افتاده باد آن برگ، که به آهنگ های وزش هایت نلرزد!

    مژگان تو لرزید، رویا در هم شد

    تپیدی: شیره ی گل به گردش در آمد.

    بیدار شدی: جهان سر بر داشت، جوی از جای جهید.

    به راه افتادی : سیم جاده غرق نوا شد

    در کف توست رشته ی دگرگونی

    از بیم زیبایی می گریزم، و چه بیهوده: فضا را گرفته ای

    یادت جهان را پر غم می کند، و فراموشی کیمیاست.

    در غم گداختم، ای بزرگ، ای تابان!

    سر بر زن، شب زیست را در هم ریز، ستاره دیگر خاک!

    جلوه ای، ای برون از دید!

    از بیکران تو می ترسم، ای دوست! موج نوازشی.

     

    سهراب سپهری

142 - سهراب سپهری


  1. هر که در حافظه چوب ببیند باغی
    صورتش در وزش بیشه شور ابدی خواهد ماند
    هر که با مرغ هوا دوست شود
    خوابش آرام ترین خواب جهان خواهد بود . .

    سهراب سپهری

128 - سهراب سپهری




  1. من به آمار زمین مشکوکم
    اگر این سطح پر از آدمهاست
    پس چرا این همه دلها تنهاست..!
    بیخودی میگویند هیچکس تنها نیست
    چه کسی تنها نیست ، همه از هم دورند...
    همه درجمع ولی تنهایند
    من که در تردیدم تو چطور؟


    شمیم به نژاد

37 -  سهراب سپهری / و پيامي در راه






  1. روزي 
    خوام آمد ، و پيامي خوام آورد.
    در رگ ها ، نور خواهم ريخت .
    و صدا خواهم در داد: اي سبدهاتان پر خواب! سيب 
    آوردم ، سيب سرخ خورشيد.

    خواهم آمد ، گل ياسي به گدا خواهم داد.
    زن زيباي جذامي را ، گوشواره اي ديگر خواهم بخشيد.
    كور را خواهم گفت : چه تماشا دارد باغ!
    دوره گردي خواهم شد ، كوچه ها را خواهم گشت . جار 
    خواهم زد: اي شبنم ، شبنم ، شبنم.
    رهگذاري خواهد گفت : راستي را ، شب تاريكي است، 
    كهكشاني خواهم دادش .
    روي پل دختركي بي پاست ، دب آكبر را بر گردن او خواهم آويخت.

    هر چه دشنام ، از لب ها خواهم بر چيد.
    هر چه ديوار ، از جا خواهم بركند.
    رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند!
    ابر را ، پاره خواهم كرد.
    من گره خواهم زد ، چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق ، سايه ها را با آب ، شاخه ها را با باد.
    و بهم خواهم پيوست ، خواب كودك را با زمزمه زنجره ها.

    بادبادك ها ، به هوا خواهم برد.
    گلدان ها ، آب خواهم داد.

    خواهم آمد ، پيش اسبان ، گاوان ، علف سبز نوازش 
    خواهم ريخت.
    مادياني تشنه ، سطل شبنم را خواهد آورد.
    خر فرتوتي در راه ، من مگس هايش را خواهم زد.

    خواهم آمد سر هر ديواري ، ميخكي خواهم كاشت.
    پاي هر پنجره اي ، شعري خواهم خواند.
    هر كلاغي را ، كاجي خواهم داد.
    مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك !
    آشتي خواهم داد .
    آشنا خواهم كرد.
    راه خواهم رفت.
    نور خواهم خورد.
    دوست خواهم داشت.


    سهراب سپهری

28 - سهراب سپهری /  جنبش واژه زيست



پشت كاجستان ، برف.

برف، يك دسته كلاغ.

جاده يعني غربت.

باد، آواز، مسافر، و كمي ميل به خواب.

شاخ پيچك و رسيدن، و حياط.


من ، و دلتنگ، و اين شيشه خيس.

مي نويسم، و فضا.

مي نويسم ، و دو ديوار ، و چندين گنجشك.


يك نفر دلتنگ است.

يك نفر مي بافد.

يك نفر مي شمرد.

يك نفر مي خواند.


زندگي يعني : يك سار پريد.

از چه دلتنگ شدي ؟

دلخوشي ها كم نيست : مثلا اين خورشيد،

كودك پس فردا،

كفتر آن هفته.


يك نفر ديشب مرد

و هنوز ، نان گندم خوب است.

و هنوز ، آب مي ريزد پايين ، اسب ها مي نوشند.


قطره ها در جريان،

برف بر دوش سكوت

و زمان روي ستون فقرات گل ياس.



سهراب سپهری

26 - سهراب سپهری / به باغ هم‌سفران



صدا كن مرا.


صداي تو خوب است.


صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است


كه در انتهاي صميميت حزن مي‌رويد.



در ابعاد اين عصر خاموش


من از طعم تصنيف در متن ادراك يك كوچه تنهاترم.


بيا تا برايت بگويم چه اندازه تنهايي من بزرگ است.


و تنهايي من شبيخون حجم تو را پيش‌بيني نمي‌كرد.


و خاصيت عشق اين است.



كسي نيست،


بيا زندگي را بدزديم، آن وقت


ميان دو ديدار قسمت كنيم.


بيا با هم از حالت سنگ چيزي بفهميم.


بيا زودتر چيزها را ببينيم.


ببين، عقربك‌هاي فواره در صفحه ساعت حوض


زمان را به گردي بدل مي‌كنند.


بيا آب شو مثل يك واژه در سطر خاموشي‌ام.


بيا ذوب كن در كف دست من جرم نوراني عشق را.



مرا گرم كن


(و يك‌بار هم در بيابان كاشان هوا ابر شد
و باران تندي گرفت
و سردم شد، آن وقت در پشت يك سنگ،
اجاق شقايق مرا گرم كرد.)



در اين كوچه‌هايي كه تاريك هستند


من از حاصل ضرب ترديد و كبريت مي‌ترسم.


من از سطح سيماني قرن مي‌ترسم.


بيا تا نترسم من از شهرهايي كه خاك سياشان چراگاه جرثقيل است.


مرا باز كن مثل يك در به روي هبوط گلابي در اين عصر معراج پولاد.


مرا خواب كن زير يك شاخه دور از شب اصطكاك فلزات.


اگر كاشف معدن صبح آمد، صدا كن مرا.


و من، در طلوع گل ياسي از پشت انگشت‌هاي تو، بيدار خواهم شد.


و آن وقت


حكايت كن از بمب‌هايي كه من خواب بودم، و افتاد.


حكايت كن از گونه‌هايي كه من خواب بودم، و تر شد.


بگو چند مرغابي از روي دريا پريدند.


در آن گيروداري كه چرخ زره‌پوش از روي روياي كودك گذر داشت


قناري نخ زرد آواز خود را به پاي چه احساس آسايشي بست.


بگو در بنادر چه اجناس معصومي از راه وارد شد.


چه علمي به موسيقي مثبت بوي باروت پي برد.


چه ادراكي از طعم مجهول نان در مذاق رسالت تراويد.



و آن وقت من، مثل ايماني از تابش "استوا" گرم،


تو را در سرآغاز يك باغ خواهم نشانيد.



سهراب سپهری


17 - سهراب سپهری / صدای پای آب



اهل كاشانم 
روزگارم بد نيست.
تكه ناني دارم ، خرده هوشي، سر سوزن ذوقي.
مادري دارم ، بهتر از برگ درخت.
دوستاني ، بهتر از آب روان.

و خدايي كه در اين نزديكي است:
لاي اين شب بوها، پاي آن كاج بلند.
روي آگاهي آب، روي قانون گياه.

من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم 
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي "تكبيره الاحرام" علف مي خوانم،
پي "قد قامت" موج.

كعبه ام بر لب آب ،
كعبه ام زير اقاقي هاست.
كعبه ام مثل نسيم ، مي رود باغ به باغ ، مي رود شهر به شهر.

"حجر الاسود" من روشني باغچه است.

اهل كاشانم.
پيشه ام نقاشي است:
گاه گاهي قفسي مي سازم با رنگ ، مي فروشم به شما
تا به آواز شقايق كه در آن زنداني است
دل تنهايي تان تازه شود.
چه خيالي ، چه خيالي ، ... مي دانم 
پرده ام بي جان است.
خوب مي دانم ، حوض نقاشي من بي ماهي است.

اهل كاشانم 
نسبم شايد برسد 
به گياهي در هند، به سفالينه اي از خاك "سيلك".
نسبم شايد، به زني فاحشه در شهر بخارا برسد.

پدرم پشت دو بار آمدن چلچله ها ، پشت دو برف، 
پدرم پشت دو خوابيدن در مهتابي ، 
پدرم پشت زمان ها مرده است.
پدرم وقتي مرد. آسمان آبي بود،
مادرم بي خبر از خواب پريد، خواهرم زيبا شد.
پدرم وقتي مرد ، پاسبان ها همه شاعر بودند.
مرد بقال از من پرسيد : چند من خربزه مي خواهي ؟ 
من از او پرسيدم : دل خوش سيري چند؟


ادامه نوشته

16 - سهراب سپهری

قایقی خواهم ساخت خواهم انداخت به آبدور خواهم شد از این خاک غریب
که در آن هیچ کسی نیست که در بیشه عشق قهرمانان را بیدار کند.
قایق از تور تهی و دل از آروزی مروارید، همچنان خواهم راند
نه به آبیها دل خواهم بست
نه به دریا ـ پریانی که سر از آب بدر می آرند
و در آن تابش تنهایی ماهی گیران می فشانند فسون از سر گیسوهاشان 
همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند 
«
دور باید شد، دورمرد آن شهر، اساطیر نداشت
زن آن شهر به سرشاری یک خوشه انگور نبود
هیچ آئینه تالاری، سرخوشیها را تکرار نکرد
چاله آبی حتی، مشعلی را ننمود
دور باید شد، دور شب سرودش را خواند، نوبت پنجره هاست.» همچنان خواهم راند همچنان خواهم خواند
پشت دریاها شهری ست که در آن پنجره ها رو به تجلی باز است بامها جای کبوترهایی است، که به فواره هوش بشری می نگرند
دست هر کودک ده ساله شهر، شاخه معرفتی است
مردم شهر به یک چینه چنان می نگرند
که به یک شعله، به یک خواب لطیف
خاک موسیقی احساس تو را می شنود و صدای پر مرغان اساططیر می آید در باد 
پشت دریا شهری ست
که درآن وسعت خورشید به اندازه چشمان سحرخیزان است
شاعران وارث آب و خرد و روشنی اند
پشت دریاها شهری ستقایقی باید ساخت .

 

سهراب سپهری

15 -  سهراب سپهری

من سازم: بندی آوازم. برگیرم، بنوازم
برتارم زخمهء «لا» می‌زن راه فنا می‌زن

.
من دودم: می‌پیچم، می‌لغزم، نابودم

.
می‌سوزم، می‌سوزم: فانوس تمنّایم.گل کن تو مرا، و درآ
،آیینه شدم، از روشن و سایه بری بودم
دیو و پری آمد

.
دیو و پری بودم. در بی خبری بودم
،قرآن بالای سرم ، بالش من انجیل
،بستر من تورات، وزبرپوشم اوستا
.
می‌بینم خواب: بودایی در نیلوفر آب

.
هر جا گل‌های نیایش رست، من چیدم
:
دسته گلی دارم، محراب تو دور از دست
.
او بالا، من در پست
،خوشبو سخنم، نی؟ باد «بیا» می‌بردم
.
بی توشه شدم در کوه «کجا» گل چیدم، گل خوردم

.
در رگها همهمه‌ای دارم، از چشمه خود آبم زن، آبم زن
.
و به من یک قطره گوارا کن، شورم را زیبا کن

.
باد انگیز، درهای سخن بشکن، جا پای صدا می‌روب
.
هم دود «چرا» می‌بر، هم موج «من» و «ما» و «شما» می‌بر
،ز شبنم تا لاله بیرنگی پل بنشان
.
زین رؤیا در چشمم گل بنشان، گل بنشان

 

 سهراب سپهری

1 - سهراب سپهری / دراین تاریکی

من دراین تاریکی

فکر یک بره روشن هستم

که بیاید علف خستگی ام را بچرد

من دراین تاریکی

امتداد تر بازوهایم را

زیر بارانی می بینم

که دعاهای نخستین بشر را ترکرد

من در این تاریکی

درگشودم به چمنهای قدیم

به طلایی هایی که به دیوار اساطیر تماشا کردیم

من در این تاریکی

ریشه ها را دیدم

و برای بته نورس مرگ آب را معنی کردم

 

سهراب سپهری