293 - گروس عبدالملکیان
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
گروس عبدالملکیان
درخت که می شوم
تو پائیزی !
کشتی که می شوم
تو بی نهایت طوفانها !
تفنگت را بردار
و راحت حرفت را بزن !
گروس عبدالملکیان
ندیده ای؟!
همان انگشت که ماه را نشان می داد
ماشه را کشید
گروس عبدالملکیان
من مرده ام
و این را فقط
من می دانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت می ریزی
خسته تر از آنم که بنشینم
به خیابان می روم
با دوستانم دست می دهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
ــگیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد!
می دانم
من مرده ام
و این را فقط من می دانم و تو
که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی
نمی خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می خواهد
مورچه ای شوم
تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم
و باد نت ها را به خانه ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می دانم
باز هم مرا پرت می کنی
لا به لای همین سطرها
لا به لای همین روزها
این روزها
در خواب هایم تصویری است
که مرا می ترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می دانم و من
که می ترسم برش گردانم...
گروس عبدالملکیان
از ماه
لکه ای بر پنجره مانده است
از تمام آب های جهان
قطره ای بر گونه ی تو
و مرزها آنقدر نقاشی خدا را خط خطی کردند
که خون خشک شده
دیگر نام یک رنگ است
از فیل ها
گردنبندی بر گردن هایمان
و از نهنگ
شامی مفصل بر میز
فردا صبح
انسان به کوچه می آید
و درختان از ترس
پشت گنجشکها پنهان می شوند
گروس عبدالملکیان
باد که می آید
خاکِ نشسته بر صندلی بلند می شود
می چرخد در اتاق
دراز می کشد کنار زن ،
فکر می کند
به روزهایی که لب داشت.
گروس عبدالملکیان
من مرده ام
و این را فقط
من می دانم و تو
تو
که چای را تنها در استکان خودت می ریزی
خسته تر از آنم که بنشینم
به خیابان می روم
با دوستانم دست می دهم
انگار هیچ اتفاقی نیفتاده است
ــگیرم کلید را در قفل چرخاندی
دلت باز نخواهد شد!
می دانم
من مرده ام
و این را فقط من می دانم و تو
که دیگر روزنامه ها را با صدای بلند نمی خوانی
نمی خوانی و
این سکوت مرا دیوانه کرده است
آنقدر که گاهی دلم می خواهد
مورچه ای شوم
تا در گلوی نی لبکی خانه بسازم
و باد نت ها را به خانه ام بیاورد
یا مرا از سیاهی سنگفرش خیابان بردارد
بگذارد روی پیراهن سفید تو
که می دانم
باز هم مرا پرت می کنی
لا به لای همین سطرها
لا به لای همین روزها
این روزها
در خواب هایم تصویری است
که مرا می ترساند
تصویری از ریسمانی آویخته از سقف
مردی آویخته از ریسمان
پشت به من
و این را فقط من می دانم و من
که می ترسم برش گردانم...
گروس عبدالملکیان
صدای قلب نیست
صدای پای توست
که شبها در سینه ام می دوی
کافی ست خسته شوی
کافی ست بایستی!
گروس عبدالمکیان
پیلههای بسیاری دیدهام
آویزان از درختی
در جنگلهای دور
افتاده بر لبهی پنجره
رها در جوبهای خیابان.
هرچه فکر میکنم اما
یک پروانه بیشتر
در خاطرم نیست
مگر چندبار به دنیا آمدهایم
که این همه میمیریم ؟
چند اسکناس مچاله
چند نخ شکستهی سیگار
آه، بلیط یکطرفه !چیزی
غمگینتر از تو
در جیبهای دنیا پیدا نکردهام
- ببخشید، این بلیط ...؟
- پس گرفته نمیشود.پس بادها رفتهاند ؟!پس این درخت
به زردِ ابد محکوم شد ؟!و قاصدکها
آنقدر در کنج دیوار ماندند
که خبرهایشان از خاطر رفت ؟!
- بیهوده مشت به شیشههای این قطار میکوبی !بیهوده صدایت را
به آنسوی پنجره پرتاب میکنی
ما
بازیگران یک فیلم صامتیم
گروس عبدالملکیان
گفتی دوستت دارم
و من به خیابان رفتم !فضای اتاق برای پرواز کافی نبود....
گروس عبدالملکیان
بارانی که روزها
بالای شهر ایستاده بود
عاقبت بارید
تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...تکلیفِ رنگ موهات
در چشم هام روشن نبود
تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
تکلیفِ شمع های روی میز
روشن نبود
من و تو بارها
زمان را
در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
و حالا زمان داشت
از ما انتقام می گرفت
در زدی
باز کردم
سلام کردی
اما صدا نداشتی
به آغوشم کشیدی
اما
سایه ات را دیدم
که دست هایش توی جیبش بود
به اتاق آمدیم
شمع ها را روشن کردم
ولی
هیچ چیز روشن نشد
نور
تاریکی را
پنهان کرده بود...بعد
بر مبل نشستی
در مبل فرو رفتی
در مبل لرزیدی
در مبل عرق کردی
پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:نهنگی که در ساحل تقلا می کند
برای دیدن هیچ کس نیامده است
گروس عبدالملکیان