274 - سیلویا پلات



    • اين زن کامل شده است.

      بر تن بی جانش

      لبخند توفيق نقش بسته است

      از طومار شب جامه ی بلندش

      توهّم تقديری يونانی جاری است.

      پاهای برهنه ی او گويی می گويند:

      تا اينجا آمده ايم ديگر بس است.

      هر کودک مرده دور خود پيچيده است

      ماری سپيد

      بر لب تنگی کوچکی از شير

      که اکنون خالی است.

      زن آن دو را به درون خود کشيده

      همانگونه که گلبرگ ها در سياهی شب بسته می شوند

      هنگامی که باغ تيره می شود

      و عطر از گلوی ژرف و زيبای گلِ شب جاری می شود

      ماه هيچ چيزی برای غمگين شدن ندارد

      از سرپوش استخوانی خود خيره نگاه می کند

      به اين چيزها عادت کرده است.

      و سياهی هايش پر سر و صدا دامن کشان می گذرند.


      سیلویا پلات

273 - سیلویا پلات



  1. برگردان: گلاره جمشیدی

    شعری برای سه صدا
    مکان: زایشگاه و پیرامونش

    صدای اول:

    سُستم مثل دنیا،
    ببمار ِ بیمار؛
    در گذر از میانه لحظاتم
    نگاهم می کنند با نگرانی
    خورشیدها و ستارگان؛
    اما ماه 
    با توجه ای خاص تر 
    می گذرد و باز می گذرد،
    رخشنده، بسان پرستاری؛
    غمگین است آیا
    برای آنچه رخ خواهد داد؟
    گمان نکنم !
    او مبهوت این باروری است،
    همین!

    آنگاه که دست از کار می کشم 
    پدیده ای بزرگم 
    نه ناچارم به اندیشیدن
    نه ناگزیر از ممارست 
    آنچه در من رخ می دهد،
    نیازمند توجه ای نیست .
    قرقاول روی تپه می ایستد و
    می آراید
    پرهای قهوه ای اش را .
    کاری از من ساخته نیست 
    جز لبخندی بر آنچه از آن آگاهم .
    همراهی ام می کنند
    برگها و گلبرگها،
    و من آماده ام..

    صدای دوم:

    اولین بار که دیدم
    لکه کوچک قرمز را،
    باورش نکردم .
    نگاه کردم به کسانی که در دفتر کار
    دور و برم می پلکیدند 
    همه شان مسطح بودند!
    چیزی اطرافشان بود
    مثل یک مقوای نازک،
    و حالا من آنرا بُریده بودم .
    آن مسطحهای مسطح سطحی، 
    برآمده از پندارها
    ویرانی ها،
    بلدوزرها،
    گیوتین ها،
    اتاقهای سفیدِ وقوع جیغهای دلخراش،
    وقوعی بی پایان...
    و فرشته های سرد و
    پریشان خیالیها...

    نشستم پشت میزم ،
    با جورابهای ساق دار و پاشنه های بلندم.
    و مردی که برایش کار می کنم خندید:
    "چیز وحشتناکی دیده اید؟ 
    رنگتان ناگهان پریده !"
    و من چیزی نگفتم .

    من 
    مرگ را دیدم
    در میان درختان عریان ،
    چون فقدانی.
    نمی توانستم باورش کنم.
    دشوار است آیا
    تصور یک صورت یا دهان 
    برای یک روح ؟!

    حروف 
    جاری شدند از این کلیدهای سیاه،
    و این کلیدهای سیاه
    از انگشتهای الفبایی من :
    سفارش قطعات ،
    فطعات،
    خرده ریزها،
    چرخ دنده ها ، 
    چندکاره های بی نظیر.

    همچنان که نشسته ام ،
    جان می کَنم و
    بُعدی را از دست می دهم.
    نعرهء ترن ها در گوشم :
    کوچ!
    کوچ!
    رد پای سیمگون زمان به سمت فاصله ها تهی می شود.
    و آسمان سپید از پیمان خود خالی، چون پیمانه ای.

    اینها پاهای من اند، 
    این انعکاس های ماشینی.
    تاپ، 
    تاپ،
    تاپ ...
    میخ های پولادین....

    در حال عجز پیدایم می کنند.

    این مرضی است که به خانه می برمش، 
    مرگی ست.
    دیگر بار، مرگی ست.
    آیا هواست این، 
    یا ترکش های انهدام که فرو می برم؟
    نبضی هستم آیا،
    که می کاهد و می کاهد،
    رو در روی فرشتهء سرما؟
    نکند خاطرخواه من است این ؟! 
    این مرگ !
    مرگ !
    در کودکی 
    عاشق نامی خزه پوش بودم.
    نکند گناه ست این؟
    این عشق دیرینهء مرده
    به مرگ !


ادامه نوشته

272 - سیلویا پلات



  1. آینه
    نقره ام،دقیقم،بی هیچ نقش پیشین
    هرچه می بینم بی درنگ می بلعم
    همان گونه که هست ،نیالوده به عشق یا نفرت
    بی رحم نیستم ،فقط راستگو هستم
    چشمان خدایی کوچک،چهار گوشه
    اغلب به دیوار رو به رو می اندیشم
    صورتی ست و لکه دار
    آنقدر به آن نگاه کرده ام که فکر می کنم
    پاره ی دل من است
    ولی پیدا و ناپیدا می شود
    صورت ها و تاریکی بارها ما را از هم جدا می کنند
     
    حالا دریاچه ام
    زنی روبروی من خم شده است
    برای شناختن خود سرا پای مرا می کاود
    آنگاه به شمع ها یا ماه ،این دروغگویان،باز می گرد د
    پشت او را می بینم و هما نگونه که هست منعکس می کنم
    زن با اشک و تکان دادن دست پاداشم می دهد
    برای او اهمیت دارم ،می آید و می رود
    این صورت اوست که هر صبح جانشین تاریکی می شود
    درمن دختری راغرق کرده است
    ودر من زنی سالخورده هر روز به جستجوی او
    مثل ماهی هولناکی بر می خیزد .


    سیلویا پلات

271 - سیلویا پلات




  1. Crossing the Water


    Black lake, black boat, two black, cut-paper people.
    Where do the black trees go that drink here?
    Their shadows must cover Canada.

    A little light is filtering from the water flowers.
    Their leaves do not wish us to hurry:
    They are round and flat and full of dark advice.

    Cold worlds shake from the oar.
    The spirit of blackness is in us, it is in the fishes.
    A snag is lifting a valedictory, pale hand;

    Stars open among the lilies.
    Are you not blinded by such expressionless sirens?
    This is the silence of astounded souls


    گذر از آب


    دریاچه سیاه، قایق سیاه، دو آدم سیاه که گویی آدمکهایی کاغذی اند
    درختان سیاهی که از اینجا آب می نوشند به کجا چنین شتابانند؟
    آیا مگرنه که باید بپوشاند سایه ها شان  تمام وسعت کانادا را؟
    از نیلوفران آبی قطره وار ،  پرتو نوری فرو می چکد
    برگها نمی خواهند ما هیچ عجله ای داشته باشیم
    آنها گردند و صاف ، پر از پند و اندرز های سیاه

    آبها بسان جهانی سرد از تکانه ی پارو می لرزد
    روح سیاهی ها در ما و ماهی هاست
    خود مانعی برای رفتن است وقتی دست پریده رنگ شاخه ای به علامت وداع بالا می آید

    ستاره‌ها باز می شوند میان زنبق ها
    آیا زنان پری پیکر دریا تو را با سکوتشان چشم بندی وافسون نمی کنند؟
     این است سکوت ارواح مبهوت متحیر

    ترجمه : محمد حسین بهرامیان