309 - احمدرضا احمدی



  1. از هر لیوانی که آب نوشیدم
    طعم لبان تو و پاییزی 
    که تو در آن به جا ماندی به یادم بود
    فراموشی پس از فراموشی
    اما
    چرا طعم لبان تو و پاییزی که تو در آن
    گم شدی در خانه مانده بود
    ما سرانجام توانستیم
    پاییز را از تقویم جدا کنیم
    اما
    طعم لبان تو بر همه ی لیوان ها و بشقاب ها
    حک شده بود
    لیوان ها و بشقاب ها را از خانه بیرون بردم
    کنار گندم ها دفن کردم
    زود به خانه آمدم
    تو در آستانه در ایستاده بودی
    تو در محاصره ی لیوانها و بشقاب ها مانده بودی
    گیسوان تو سفید
    اما لبان تو هنوز جوان بود
    احمدرضا احمدی

261 - منتخبی از اشعار احمد رضا احمدی




  1. یك

    در كمین اندوه هستم 
     بانو
    مرا دریاب 
     به خانه ببر 
     گلی را فراموش كرده ام 
     كه بر چهره اممی تابید 
    زخم های من دهان گشوده اند 
     همه ی روزگار پر.ازم 
     اندوه بود 
    بانو مرا 
    قطره قطره دریاب 
     در این خانه 
    جای سخن نیست 
    زبا بستم 
    عمری گذشت 
     مرا از این خانه 
    به باغ ببر 
     سرنوشت من 
     به بدگمانی
     به خوناب دل 
    خاموشی لب 
     اشك های من بسته 
     بر صورت من است 
     هیچكس یورش دل را 
    در خانه ندید 
     بانو
    من به خانه آمدم 
    و دیدم 
     كه عشق چگونه 
     فرو می ریزد 
    و قلب در اوج 
    رها می شود 
     و بر كف باغچه می ریزد 
     بانو مرا دریاب 
    ما شب چراغ نبودیم
    ما در شب باختیم 

    دو

     حقیقت دارد 
     تو را دوست دارم
     در این باران
     می خواستم تو 
     در انتهای خیابان نشسته 
    باشی
     من عبور كنم 
     سلام كنم 
    لبخند تو را در باران 
     می خواستم 
     می خواهم 
     تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
     به دریا بریزم 
    دوباره متولد شوم 
     دنیا را ببینم 
    رنگ كاج را ندانم
    نامم را فراموش كنم 
    دوباره در آینه نگاه كنم 
    ندانم پیراهن دارم 
    كلمات دیروز را 
     امروز نگویم 
    خانه را برای تو آماتده كنم
    برای تو یك چمدان بخرم 
     تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید كنم 
    لغات را شستشو دهم 
     آنقدر بمیرم 
     تا زنده شوم

    سه

    این تازه نیست 
     قدیمی است 
     دو نفر 
    همه نیستند 
     همیشه نیستند 
     خویش اند 
     و حس و حدسشان برای حادثه نزدیك
     حدس دور دارند 
     برادر نیستند 
     كه من بودم
     تو نبودی
     یا نمی دانم 
     شاید جوان بودم 
    شما جوان بودید 
     تو پیر بودی
    كبوتران را دانه ندادم
     یك تكه آسمان را خوب حفظ كردیم 
     كه وقتی تو نبودی
    بتوانیم از حفظ بخوانیم 
    این برای آن روزها كافی بود

    چهار

    زمانی 
     با تكه ای نان سیر می شدم 
    و با لبخندی 
     به خانه می رفتم 
    اتوبوس های انبوه از مسافر را 
    دوست داشتم 
     انتظار نداشتم 
     كسی به من در آفتاب 
     صدندلی تعارف كند 
    در انتظار گل سرخی بودم

    پنج

    من بسیار گریسته ام 
     هنگام كه آسمان ابری است 
     مرا نیت آن است 
     كه از خانه بدون چتر بیرون باشم 
    من بسیار زیسته ام 
    اما اكنون مراد من است 
     كه از این پنجره برای باری
    جهان را آغشته به شكوفه های گیلاس بی هراس 
    بی محابا ببینم

    شش

     این كه ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
     شب های رفته را بیاد بیآوریم 
    آرام و با پچ پچ برای یك دیگر از طعم كهن مرگ بگوییم
    همه ی هفته در خانه را ببندیم 
     برای یك دیگر اعتراف كنیم 
     كه در جوانی كسی را دوست داشته ایم 
    كه اكنون سوار بر درشكه ای مندرس 
    در برف مانده است 
     نه 
     باید دیگر همین امروز
    در چاه آب خیره شد درشكه ی مانده در برف را 
    باید فراموش كنیم 
    هفته ها راه است تا به درشكه ی مانده در برف برسیم 
     ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم 
    گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم 
    ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را 
     در میان كشتزاران برویم
    اما من تنها 
    گاهی چنان آغشته از روز می شوم 
     كه تك و تنها 
     در میان كشتزاران می دوم 
    و در آستانه ی زمستان 
     سخن از گرما می گویم 
    من چندان هم 
    برای نشستن در كنار گلهای بنفشه 
    بیگانه و پیر نیستم 
    هفته ها از آن روزی گذشته است 
    كه درشكه ی مندرس در برف مانده بود 
     مسافران 
    كه از آن راه آمده اند 
     می گویند 
     برف آب شده است 
     هفته ها است 
     در آن خانه ای كه صحبت از مرگ می گفتیم 
     آن خانه 
     در زیر آوار گلهای اقاقیا 
     گم شده است
    مرا می بخشید 
    كه باز هم 
     سخن از 
     گلهای بنفشه گفتم 
    گاهی تكرار روزهای 
     گذشته 
     برای من تسلی است 
    مرا می بخشید

    هفت

    راستی 
    چگونه باید تمام این عقوبت را 
     به كسی دیگر نسبت داد 
     و خود آرام از این خانه به كوچه رفت 
    صدا كرد 
     گفت : آیا شما می دانستید 
    من اگر سكوت را بشكنم 
    جبران لحظه هایی را گفته ام 
     كه هیچ یك از شما در آن حضور نداشتید 
     اگر همه ی شما حضور داشتید 
     تحمل من كم بود 
     مجبور بودم 
    همه ی شما را فقط با نام كوچكتان 
     صدا كنم

    هشت

    شتاب مكن
     كه ابر بر خانه ات ببارد 
     و عشق 
     در تكه ای نان گم شود 
     هرگز نتوان 
     آدمی را به خانه آورد 
    آدمی در سقوط كلمات 
     سقوط می كند 
     و هنگام كه از زمین برخیزد 
     كلمات نارس را 
    به عابران تعارف می كند 
     آدمی را توانایی 
     عشق نیست 
    در عشق می شكند و می میرد

    نه

    حاشا و ابدا 
     كه مرا دلگیری 
     از آسمان نیست 
     این سرشت ابر است كه ببارد 
     اگر نبارد 
     مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است 
    ابر نمی بارد 
    عمر ادامه دارد 
    و مرا غزلی به یاد مانده است 
     كه برای تو بخوانم 
     ایستاده بودم كه بهار شد 
     و غزل را بیاد آوردم
    خواندم 
     تو مرده بودی
     حاشا و ابدا 
    كه نه تو را بیاد دارم 
     غزل را بیاد دارم 
     ابیاتش شباهت به قصیده دارد

    ده

     از دور حركت می كنیم 
     تا به نزدیك تو برسیم 
    تو اگر مانده باشی
     تو اگر در خانه باشی
    من فقط به خانه تو آمدم 
     تا بگویم 
     آواز را شنیدم 
    تمام راه 
     از تو می خواستم
     مرا باور كنی
     كه ساده هستم
    تو رفته بودی
     اكنون گفتم
    كه تو هستی
     تو اگر نبودی
    نمی دانستم 
    كه می توانم 
     باران را در غیبت تو
    دوست بدارم

    یازده

    من همیشه با سه واژه زندگی كرده ام 
     راه ها رفته ام 
     بازی ها كرده ام 
     درخت 
     پرنده 
    ‌آسمان 
    من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم 
     به مادرم می گفتم 
    از بازار واژه بخرید 
    مگر سبدتان جا ندارد 
     می گفت 
     با همین سه واژه زندگی كن 
     با هم صحبت كنید 
     با هم فال بگیرید 
     كمداشتن واژه فقر نیست
    من می دانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن 
     بیشتر از فقر كم واژگی ست
    وقتی با درخت بودم 
    پرنده می گفت 
     درخت را باید با رنگ سبز نوشت 
     تا من آرزوی پرواز كنم 
     من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم 
     تنها مدادی كه داشتم
    و پرنده در زردی
    واژه ی درخت را پاییزی می دید 
    و قهر می كرد 
    صبح امروز به مادرم گفتم 
     برای احمدرضا مداد رنگی بخرید 
    مادرم خندید : 
     درد شما را واژه دوا میكند

    دوازده

     روزی آمده بودی
    كه من تمام نشانی ها را نوشتم 
    با خط بد نوشتم 
     و تو تمام خانه ها را گم كردی
    بمن نگفتی
     همسایه ها گفتند 
     دیر آمدی
    پنجره بوی رطوبت داشت 
     به من نگفتی
    كه بیرون از خانه باران است

    سیزده

     با لبخند 
     نشانی خانه ی تو را می خواستم
     همسایه ها می گفتند سالها پیش
     به دریا رفت 
     كسی دیگر از او 
     خبر نداد 
     به خانه ی تو 
     نزدیك می شوم 
     تو را صدا می كنم 
     در خانه را می زنم 
     باران می بارد 
    هنوز 
     باران می بارد

176 -  احمدرضا احمدی



  1. درختانی را از خواب بیرون می آورم 
    درختانی را در آگاهی كامل از روز
    در چشمان تو گم می كنم 
     تو كه 
     با همه ی فقر و سفره بی نان 
     در كنارم نشسته ای 
     لبخند برلب داری
    در چهر جهت اصلی
     چهار گل رازقی كاشته ای 
    عطر رازقی ما را درخشان 
    مملو از قضاوتی زودگذر به شب می سپارد 
    همه چیز را دیده ایم 
    تجربه های سنگین ما 
     ما را پاداش می دهد 
     كه آرام گریه كنیم 
    مردم گریز 
     نشانی خانه خویش را گم كرده ایم
    لطف بنفشه را می دانیم 
    اما دیگر بنفشه را هم نگاه نمی كنیم 
    ما نمی دانیم 
    شاید در كنار بنفشه 
    دشنه ای را به خاك سپرد باشند 
    باید گریست 
    باید خاموش و تار 
    به پایان هفته خیره شد 
    شاید باران 
     ما 
    من و تو 
    چتر را در یك روز بارانی
    در یك مغازه كه به تماشای
    گلهای مصنوعی
    رفته بودیم 
     گم كردیم



    احمدرضا احمدی

177 -  احمدرضا احمدی



  1. چه سرگردان است این عشق 
     كه باید نشانی اش را 
    از كوچه های بن بست گرفت 
     چه حدیثی است عشق 
     كه نمی پوسد و افسرده نیست 
     حتی آن هنگام 
    كه از آسمان به خانه آوار 
    شود



    احمدرضا احمدی

123 - احمدرضا احمدی



  1. حقیقت دارد 
    تو را دوست دارم 
    در این باران 
    می‌خواستم تو 
    در انتهای خیابان نشسته 
    باشی 
    من عبور کنم 
    سلام کنم 
    لبخند تو را در باران 
    می‌خواستم 
    می‌خواهم 
    تمام لغاتی را که می دانم برای تو 
    به دریا بریزم 
    دوباره متولد شوم 
    دنیا را ببینم 
    رنگ کاج را ندانم 
    نامم را فراموش کنم 
    دوباره در اینه نگاه کنم 
    ندانم پیراهن دارم 
    کلمات دیروز را 
    امروز نگویم 
    خانه را برای تو آماده کنم 
    برای تو یک چمدان بخرم 
    تو معنی سفر را از من بپرسی 
    لغات تازه را از دریا صید کنم 
    لغات را شستشو دهم 
    آنقدر بمیرم 
    تا زنده شوم 


    احمدرضا احمدی

88 - احمدرضا احمدی




  1. + 30 اردی بهشت زادروز احمدرضا احمدی

    1

    در كمین اندوه هستم
     بانو
    مرا دریاب
     به خانه ببر
     گلی را فراموش كرده ام
     كه بر چهره اممی تابید
    زخم های من دهان گشوده اند
     همه ی روزگار پر.ازم
     اندوه بود
    بانو مرا
    قطره قطره دریاب
     در این خانه
    جای سخن نیست
    زبا بستم
    عمری گذشت
     مرا از این خانه
    به باغ ببر
     سرنوشت من
     به بدگمانی
     به خوناب دل
    خاموشی لب
     اشك های من بسته
     بر صورت من است
     هیچكس یورش دل را
    در خانه ندید
     بانو
    من به خانه آمدم
    و دیدم
     كه عشق چگونه
     فرو می ریزد
    و قلب در اوج
    رها می شود
     و بر كف باغچه می ریزد
     بانو مرا دریاب
    ما شب چراغ نبودیم
    ما در شب باختیم

    2

     حقیقت دارد
     تو را دوست دارم
     در این باران
     می خواستم تو
     در انتهای خیابان نشسته
    باشی
     من عبور كنم
     سلام كنم
    لبخند تو را در باران
     می خواستم
     می خواهم
     تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
     به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
     دنیا را ببینم
    رنگ كاج را ندانم
    نامم را فراموش كنم
    دوباره در آینه نگاه كنم
    ندانم پیراهن دارم
    كلمات دیروز را
     امروز نگویم
    خانه را برای تو آماتده كنم
    برای تو یك چمدان بخرم
     تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید كنم
    لغات را شستشو دهم
     آنقدر بمیرم
     تا زنده شوم

    3

    این تازه نیست
     قدیمی است
     دو نفر
    همه نیستند
     همیشه نیستند
     خویش اند
     و حس و حدسشان برای حادثه نزدیك
     حدس دور دارند
     برادر نیستند
     كه من بودم
     تو نبودی
     یا نمی دانم
     شاید جوان بودم
    شما جوان بودید
     تو پیر بودی
    كبوتران را دانه ندادم
     یك تكه آسمان را خوب حفظ كردیم
     كه وقتی تو نبودی
    بتوانیم از حفظ بخوانیم
    این برای آن روزها كافی بود

    4

    زمانی
     با تكه ای نان سیر می شدم
    و با لبخندی
     به خانه می رفتم
    اتوبوس های انبوه از مسافر را
    دوست داشتم
     انتظار نداشتم
     كسی به من در آفتاب
     صدندلی تعارف كند
    در انتظار گل سرخی بودم

    5

    من بسیار گریسته ام
     هنگام كه آسمان ابری است
     مرا نیت آن است
     كه از خانه بدون چتر بیرون باشم
    من بسیار زیسته ام
    اما اكنون مراد من است
     كه از این پنجره برای باری
    جهان را آغشته به شكوفه های گیلاس بی هراس
    بی محابا ببینم

    6

     این كه ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
     شب های رفته را بیاد بیآوریم
    آرام و با پچ پچ برای یك دیگر از طعم كهن مرگ بگوییم
    همه ی هفته در خانه را ببندیم
     برای یك دیگر اعتراف كنیم
     كه در جوانی كسی را دوست داشته ایم
    كه اكنون سوار بر درشكه ای مندرس
    در برف مانده است
     نه
     باید دیگر همین امروز
    در چاه آب خیره شد درشكه ی مانده در برف را
    باید فراموش كنیم
    هفته ها راه است تا به درشكه ی مانده در برف برسیم
     ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
    گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
    ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
     در میان كشتزاران برویم
    اما من تنها
    گاهی چنان آغشته از روز می شوم
     كه تك و تنها
     در میان كشتزاران می دوم
    و در آستانه ی زمستان
     سخن از گرما می گویم
    من چندان هم
    برای نشستن در كنار گلهای بنفشه
    بیگانه و پیر نیستم
    هفته ها از آن روزی گذشته است
    كه درشكه ی مندرس در برف مانده بود
     مسافران
    كه از آن راه آمده اند
     می گویند
     برف آب شده است
     هفته ها است
     در آن خانه ای كه صحبت از مرگ می گفتیم
     آن خانه
     در زیر آوار گلهای اقاقیا
     گم شده است
    مرا می بخشید
    كه باز هم
     سخن از
     گلهای بنفشه گفتم
    گاهی تكرار روزهای
     گذشته
     برای من تسلی است
    مرا می بخشید

    7

    راستی
    چگونه باید تمام این عقوبت را
     به كسی دیگر نسبت داد
     و خود آرام از این خانه به كوچه رفت
    صدا كرد
     گفت : آیا شما می دانستید
    من اگر سكوت را بشكنم
    جبران لحظه هایی را گفته ام
     كه هیچ یك از شما در آن حضور نداشتید
     اگر همه ی شما حضور داشتید
     تحمل من كم بود
     مجبور بودم
    همه ی شما را فقط با نام كوچكتان
     صدا كنم

    8

    شتاب مكن
     كه ابر بر خانه ات ببارد
     و عشق
     در تكه ای نان گم شود
     هرگز نتوان
     آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط كلمات
     سقوط می كند
     و هنگام كه از زمین برخیزد
     كلمات نارس را
    به عابران تعارف می كند
     آدمی را توانایی
     عشق نیست
    در عشق می شكند و می میرد

    9

    حاشا و ابدا
     كه مرا دلگیری
     از آسمان نیست
     این سرشت ابر است كه ببارد
     اگر نبارد
     مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است
    ابر نمی بارد
    عمر ادامه دارد
    و مرا غزلی به یاد مانده است
     كه برای تو بخوانم
     ایستاده بودم كه بهار شد
     و غزل را بیاد آوردم
    خواندم
     تو مرده بودی
     حاشا و ابدا
    كه نه تو را بیاد دارم
     غزل را بیاد دارم
     ابیاتش شباهت به قصیده دارد

    10

     از دور حركت می كنیم
     تا به نزدیك تو برسیم
    تو اگر مانده باشی
     تو اگر در خانه باشی
    من فقط به خانه تو آمدم
     تا بگویم
     آواز را شنیدم
    تمام راه
     از تو می خواستم
     مرا باور كنی
     كه ساده هستم
    تو رفته بودی
     اكنون گفتم
    كه تو هستی
     تو اگر نبودی
    نمی دانستم
    كه می توانم
     باران را در غیبت تو
    دوست بدارم

    11

    من همیشه با سه واژه زندگی كرده ام
     راه ها رفته ام
     بازی ها كرده ام
     درخت
     پرنده
    ‌آسمان
    من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم
     به مادرم می گفتم
    از بازار واژه بخرید
    مگر سبدتان جا ندارد
     می گفت
     با همین سه واژه زندگی كن
     با هم صحبت كنید
     با هم فال بگیرید
     كمداشتن واژه فقر نیست
    من می دانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن
     بیشتر از فقر كم واژگی ست
    وقتی با درخت بودم
    پرنده می گفت
     درخت را باید با رنگ سبز نوشت
     تا من آرزوی پرواز كنم
     من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم
     تنها مدادی كه داشتم
    و پرنده در زردی
    واژه ی درخت را پاییزی می دید
    و قهر می كرد
    صبح امروز به مادرم گفتم
     برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
    مادرم خندید :
     درد شما را واژه دوا میكند

    12

     روزی آمده بودی
    كه من تمام نشانی ها را نوشتم
    با خط بد نوشتم
     و تو تمام خانه ها را گم كردی
    بمن نگفتی
     همسایه ها گفتند
     دیر آمدی
    پنجره بوی رطوبت داشت
     به من نگفتی
    كه بیرون از خانه باران است

    13

     با لبخند
     نشانی خانه ی تو را می خواستم
     همسایه ها می گفتند سالها پیش
     به دریا رفت
     كسی دیگر از او
     خبر نداد
     به خانه ی تو
     نزدیك می شوم
     تو را صدا می كنم
     در خانه را می زنم
     باران می بارد
    هنوز
     باران می بارد


    احمدرضا احمدی

27 - احمدرضا احمدی



بهار ما را به فراموشی سپرده بود و ما ناگهان

بدون مقصد به زمستان پرتاب شده بودیم

زمستانی که عنکبوت‌ها به دور قندیل‌های یخ

تار تنیده بودند

ما در زمستان سقوط کرده‌ بودیم بدون: 

کلاه

چتر

پالتو

این دستان ما خاموش و سرد در زمستان

به دنبال مأوا و سکوت بودند

ما نمی‌توانستیم به سراغ دست‌هامان بیاییم

و آنان را در زمستان پرستاری کنیم

ما دشمنان را نمی‌شناختیم

فقط سرما و زمستان را حریف خویش می‌دانستیم

کسی از میان برف و یخ گفت: صبوری ما

توانست این سرما و زمستان را

برای ما رقم بزند.

همه با دهان خاموش

سخن‌اش را با سر تأیید کردیم

هنوز برف میبارید


احمدرضا احمدی