339 - عین القضات همدانی
دوش آن بت من دست در آغوشم کرد
بگرفت به قهر حلقه در گوشم کرد
گفتم صنما! از عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد
عین القضات همدانی
دوش آن بت من دست در آغوشم کرد
بگرفت به قهر حلقه در گوشم کرد
گفتم صنما! از عشق تو بخروشم
لب بر لب من نهاد و خاموشم کرد
عین القضات همدانی
1
شب روز کند یار، چو بنماید روی
وز روز شب آورد، چو بگشاید موی
آن بنماید که تا بیاراید کوی
وآن بگشاید که تا چو مشک آید بوی
2
آن بت که مرا داد به هجران مالِش
دل گم کردم میان زلف و خالَش
پرسند رفیقان من از حال دلم!
آن دل که مرا نیست چه دانم حالش
3
چون من نبود کس به جهان درخور عشق
زان بر سر من نهاد چرخ افسر عشق
یکباره شدم به طبع دل چاکر عشق
دارم سر آن که سر کنم در سر عشق
4
من بار غمت به همت خویش کشم
هرچند جفا بیش کنی بیش کشم
دستی که بدان پیش تو آوردم دل
آن دست به جان دارم تا پیش کشم
5
من بر سر کوی آستین جنبانم
تو پنداری که من تو را میخوانم
نی نی! رو رو! که من تو را کی خوانم؟
این رسم من است کآستین جنبانم
6
با بند طلسم روزگار افسون چه؟
جز صبر، علاج گردش گردون چه؟
با این همه تدبیر مِی گلگون چه؟
فردا نه پدید و دی برفت، اکنون چه؟
7
گه دل به دو زلف مَه پرست تو دهم
گه جان به دو نرگسان مست تو دهم
چون از تو فرومانم و عاجز گردم
از دست تو قصه هم به دست تو دهم
8
ما را خواهی تن به غمان اندرده!
چون شیفتگان سر به جهان اندرده!
دل پرخون کن به دیدگان اندرده!
وآنگه ز پی دو دیده جان اندرده!
9
در مکر سر زلف تو بیچاره شدیم
وز قهر دو چشم شوخت آواره شدیم
از ناپاکی به طبع خونخواره شدی
ما نیز کنون به طبع غمخواره شدیم
10
زلف بت من هزار شور انگیزد
روزی که نه از بهر بلا برخیزد
وان روز که رنگ عاشقی آمیزد
دل دزدد و جان رباید و خون ریزد
11
ناساخته روزگار را ساز مده!
عالم همه رحمت است آواز مده!
گفتی که سر رشته کجا گم کردی؟
زنهار از این حدیث سر باز مده!
عین القضات همدانی
روزهایی که
سودای عشق
در سر داشتم
عادت به نوشتن شعر
نداشتم
با این حال
زیباترین شعرم را
روزی نوشتم
که عاشق اش بودم
از این رو
شعرم را
اولین بار
برای او خواهم خواند
اورهان ولی
ترجمه : سیامک تقی زاده
از زمزمــــه دلتنگیم، از همهمــه بیزاریم
نه طاقت خاموشی، نه تاب سخن داریم
آوار پریشانــیست ، رو ســوی چـــه بگریزیم؟
هنگامه ی حیرانی ست، خود را به که بسپاریم؟
تشویش هزار " آیا"، وسواس هزار "اما"
کوریم و نمیبینیم ، ورنه همه بیماریم
دوران شکوه بـــاغ از خاطرمان رفتــه ست
امروز که صف در صف خشکیده و بیباریم
دردا کــه هدر دادیم آن ذات گرامی را
تیغیم و نمی بریم، ابریم و نمی باریم
ما خویش ندانستیم بیداریمان از خواب
گفتند کــه بیدارید؟ گفتیم کـه بیداریم
من راه تــو را بسته، تـــو راه مرا بسته
امید رهایی نیست وقتی همه دیواریم
حسین منزوی
بی هیچ نام
می آیی
اما تمام نام های جهان باتوست
وقت غروب نامت
دلتنگی ست
وقتی شبانه چون روحی عریان می آیی
نام تو وسوسه است
زیر درخت سیب نامت
حواست
و چون به ناگزیر
با اولین نفس که سحر می زند
می گریزی
نام گریزناکت
رویاست...
حسین منزوی
تو را شناختم آریَ و بهترین بودی
بحق که ماده ترین ماده ی زمین بودی
نشستن تو به قدر هزار خوابیدن
زنانه بود و تو زن نه! که زن ترین بودی
همین نه دوش و پریدوش و پیش از آن،که تو خوب
همیشه نازک و همواره نازنین بودی
تو خوش تر از همه بودی، همیشه و هرگز
نه در ترازوی سنجش به آن و این بودی
عجب که مثل زنان تمام،بی پروا
و مثل باکره ای پاک،شرمگین بودی
"نبودم این همه گستاخ پیش از این" - گفتی-
"ولی تو رهزن پرهیز در کمین بودی"
تنت به یاری عشق آمد و گریزت داد
ز تنگه ای که در آن ناگزیر دین بودی
تو را گرفت به خود بازوان خالی من
به حلقه ای تو درخشان ترین نگین بودی
چنان که با تو درآمیختم یقین دارم
که با من از نفس اولین عجین بودی
حسین منزوی