302 - نصرت رحمانی




  1. تنها آنها که مرده اند از مرگ نمی ترسند
    چون من.
    چون من که بارها مردانه مُرده ام
    تابوت خویش را همه ی عمر
    بر دوش برده ام. 
  2. نصرت رحمانی

301 - نصرت رحمانی



  1. دستت را در دست های من بگذار
    تا بسرایم 
    در دست های من بال کبوتریست. 
  2. نصرت رحمانی

300 - نصرت رحمانی



  1. چنان در خویش می گریم
    که گویی گریه درمانی ست 

    نصرت رحمانی

299 - ― نصرت رحمانی



  1. یک زمان
    در یک مکان
    با مرگ میعاد خواهم داشت
    کاش
    آن زمان و آن مکان
    اینجا و اکنون بود. 
  2. نصرت رحمانی

178 - نصرت رحمانی



  1. با اینکه تا پگاه 
    پاسی نمانده بود 
    ماسیده بود روی پنجره لرد سیاه شب 
    آب نرم نرمک می بافت گیسوان 
    آرام می چمید و زمزمه می کرد 
    در زیر بیدهای پریشان 
    ساز قلم به دست گرفتم 
    آرام زخمه کشیدم 
    بر پرده نژند ، پریشیده روان 
    بر تارهای گم شده احساس 
    من می زدم و آب زمزمه می کرد ، های ... های 
    در گرمگاه کار 
    حس کردم آه ... چیزی مرا به سوی درون پیش می کشد 
    بی حوصله چو جیوه فرار ، مرگ وار 
    بهتر بگویم : چیزی بسان خواب 
    من را فسون نموده و با خویش می برد 
    چیزی چنان زمان 
    دیری نرفت و رفت 
    ساز قلم رها شد از دستم 
    و پلک های خسته روی دیده بال کشیدند 
    صوت و کلام و شکل 
    تبخیر گشته پریدند 
    بیدار و خواب دیدم 
    دیدم نشسته است زیر حباب مه 
    سرکش تر از غرور 
    غمگین تر از غبار 
    دلکش تر از بهار 
    در روبروی من ، گویی به انتظار 
    من مرد کارم 
    از پیش دام و دانه ریخته بودم 
    از خویش خویشتن گریخته 
    احساس و اندوهان را در سینه بیخته 
    و غربال را به میخ آویخته بودم 
    دستم فصیح گشت 
    شورم بلیغ 
    بر خشک کشتگاه لبانم ترنمی بارید 
    تا خواستم بخوانمش ، آنگه بگیریمش
    چیزی چو فش فش ماری 
    از بند بند مهره ی پشتم 
    بالا خزید ، در هم دوید 
    چنان ترک یاس بر ساغر امید 
    و ریخت در تار و پود وجودم 
    در هم شکست جام شکرخواب بامداد 
    پلکان خسته را چو گشودم 
    پرنده الهام شعر من 
    قهقه زنان پرید 
    تا دور ، دور دید 
    در آبی بلند 
    افعی زرد چنبره ای بست 
    و نیش آفتابی او 
    چون نیزه ای طلایی
    در گود نی نی چشمان من شکست


    نصرت رحمانی