90 - احمد شاملو




  1. نوشتن یک من فکر می کنم
    هرگز نبوده قلب من
    این گونه گرم و سرخ

    احساس می کنم
    در بدترین دقایق این شام مرگ زای
    چندین هزار چشمه خورشید
    در دلم
    می جوشد از یقین

    احساس می کنم
    در هر کنار و گوشه این شوره زار یاس
    چندین هزار جنگل شاداب
    ناگهان
    می روید از زمین


    آه ای یقین گمشده، ای ماهی گریز
    در برکه های آینه لغزیده تو به تو
    من آبگیر صافیم، اینک! به سحر عشق
    از برکه های آینه راهی به من بجو


    من فکر می کنم
    هرگز نبوده
    دست من
    این سان بزرگ و شاد:

    احساس می کنم
    در چشم من
    به آبشر اشک سرخگون
    خورشید بی غروب سرودی کشد نفس؛

    احساس می کنم
    در هر رگم
    به تپش قلب من
    کنون
    بیدار باش قافله ئی می زند جرس.


    آمد شبی برهنه ام از در
    چو روح آب
    در سینه اش دو ماهی و در دستش آینه
    گیسوی خیس او خزه بو، چون خزه به هم.

    من بانگ بر کشیدم از آستان یأس:
    « آه ای یقین یافته، بازت نمی نهم!»



    احمد شاملو

89 - سید علی صالحی



  1. تا ماه

    این ماهِ ولرم دوگانه

    دیوانه‌ی من است

    ترسی ندارم

    که رخساره در لمس قرینه‌ی لغزانش نهان کنم

    اما وای که اگر باد

    از این رازِ سربسته

    بویی بُرده باشد

    پرندگانِ حکایتِ عام‌الفیل

    سنگسارمان خواهند کرد.

     

    هی تراشیده‌ی باد و بلور، لیموی گَس

    مگر مَنَت به ترانه تمام کنم

    ورنه کو برگزیده‌ای

    که شاعرتر از این تشنه‌ی خلاص

    از قاف و غینِ این همه قَدِغَن بگذرد.

     

    خودت بگو:

    زنجیر اگر برای گسستن نبود

    پس این دست‌های بسته را

    برای کدام روزِ خسته آفریده‌اند.

     

    سید علی صالحی

88 - احمدرضا احمدی




  1. + 30 اردی بهشت زادروز احمدرضا احمدی

    1

    در كمین اندوه هستم
     بانو
    مرا دریاب
     به خانه ببر
     گلی را فراموش كرده ام
     كه بر چهره اممی تابید
    زخم های من دهان گشوده اند
     همه ی روزگار پر.ازم
     اندوه بود
    بانو مرا
    قطره قطره دریاب
     در این خانه
    جای سخن نیست
    زبا بستم
    عمری گذشت
     مرا از این خانه
    به باغ ببر
     سرنوشت من
     به بدگمانی
     به خوناب دل
    خاموشی لب
     اشك های من بسته
     بر صورت من است
     هیچكس یورش دل را
    در خانه ندید
     بانو
    من به خانه آمدم
    و دیدم
     كه عشق چگونه
     فرو می ریزد
    و قلب در اوج
    رها می شود
     و بر كف باغچه می ریزد
     بانو مرا دریاب
    ما شب چراغ نبودیم
    ما در شب باختیم

    2

     حقیقت دارد
     تو را دوست دارم
     در این باران
     می خواستم تو
     در انتهای خیابان نشسته
    باشی
     من عبور كنم
     سلام كنم
    لبخند تو را در باران
     می خواستم
     می خواهم
     تمام لغاتی را كه می دانم برای تو
     به دریا بریزم
    دوباره متولد شوم
     دنیا را ببینم
    رنگ كاج را ندانم
    نامم را فراموش كنم
    دوباره در آینه نگاه كنم
    ندانم پیراهن دارم
    كلمات دیروز را
     امروز نگویم
    خانه را برای تو آماتده كنم
    برای تو یك چمدان بخرم
     تو معنی سفر را از من بپرسی
    لغات تازه را از دریا صید كنم
    لغات را شستشو دهم
     آنقدر بمیرم
     تا زنده شوم

    3

    این تازه نیست
     قدیمی است
     دو نفر
    همه نیستند
     همیشه نیستند
     خویش اند
     و حس و حدسشان برای حادثه نزدیك
     حدس دور دارند
     برادر نیستند
     كه من بودم
     تو نبودی
     یا نمی دانم
     شاید جوان بودم
    شما جوان بودید
     تو پیر بودی
    كبوتران را دانه ندادم
     یك تكه آسمان را خوب حفظ كردیم
     كه وقتی تو نبودی
    بتوانیم از حفظ بخوانیم
    این برای آن روزها كافی بود

    4

    زمانی
     با تكه ای نان سیر می شدم
    و با لبخندی
     به خانه می رفتم
    اتوبوس های انبوه از مسافر را
    دوست داشتم
     انتظار نداشتم
     كسی به من در آفتاب
     صدندلی تعارف كند
    در انتظار گل سرخی بودم

    5

    من بسیار گریسته ام
     هنگام كه آسمان ابری است
     مرا نیت آن است
     كه از خانه بدون چتر بیرون باشم
    من بسیار زیسته ام
    اما اكنون مراد من است
     كه از این پنجره برای باری
    جهان را آغشته به شكوفه های گیلاس بی هراس
    بی محابا ببینم

    6

     این كه ما تا سپیده سخن از گل های بنفشه بگوییم
     شب های رفته را بیاد بیآوریم
    آرام و با پچ پچ برای یك دیگر از طعم كهن مرگ بگوییم
    همه ی هفته در خانه را ببندیم
     برای یك دیگر اعتراف كنیم
     كه در جوانی كسی را دوست داشته ایم
    كه اكنون سوار بر درشكه ای مندرس
    در برف مانده است
     نه
     باید دیگر همین امروز
    در چاه آب خیره شد درشكه ی مانده در برف را
    باید فراموش كنیم
    هفته ها راه است تا به درشكه ی مانده در برف برسیم
     ماه ها راه است تا به گلهای بنفشه برسیم
    گلهای بنفشه را در شبهای رفته بشناسیم
    ما نخواهیم توانست با هم مانده ی عمر را
     در میان كشتزاران برویم
    اما من تنها
    گاهی چنان آغشته از روز می شوم
     كه تك و تنها
     در میان كشتزاران می دوم
    و در آستانه ی زمستان
     سخن از گرما می گویم
    من چندان هم
    برای نشستن در كنار گلهای بنفشه
    بیگانه و پیر نیستم
    هفته ها از آن روزی گذشته است
    كه درشكه ی مندرس در برف مانده بود
     مسافران
    كه از آن راه آمده اند
     می گویند
     برف آب شده است
     هفته ها است
     در آن خانه ای كه صحبت از مرگ می گفتیم
     آن خانه
     در زیر آوار گلهای اقاقیا
     گم شده است
    مرا می بخشید
    كه باز هم
     سخن از
     گلهای بنفشه گفتم
    گاهی تكرار روزهای
     گذشته
     برای من تسلی است
    مرا می بخشید

    7

    راستی
    چگونه باید تمام این عقوبت را
     به كسی دیگر نسبت داد
     و خود آرام از این خانه به كوچه رفت
    صدا كرد
     گفت : آیا شما می دانستید
    من اگر سكوت را بشكنم
    جبران لحظه هایی را گفته ام
     كه هیچ یك از شما در آن حضور نداشتید
     اگر همه ی شما حضور داشتید
     تحمل من كم بود
     مجبور بودم
    همه ی شما را فقط با نام كوچكتان
     صدا كنم

    8

    شتاب مكن
     كه ابر بر خانه ات ببارد
     و عشق
     در تكه ای نان گم شود
     هرگز نتوان
     آدمی را به خانه آورد
    آدمی در سقوط كلمات
     سقوط می كند
     و هنگام كه از زمین برخیزد
     كلمات نارس را
    به عابران تعارف می كند
     آدمی را توانایی
     عشق نیست
    در عشق می شكند و می میرد

    9

    حاشا و ابدا
     كه مرا دلگیری
     از آسمان نیست
     این سرشت ابر است كه ببارد
     اگر نبارد
     مرا راستی ادامه ی عمر چگونه است
    ابر نمی بارد
    عمر ادامه دارد
    و مرا غزلی به یاد مانده است
     كه برای تو بخوانم
     ایستاده بودم كه بهار شد
     و غزل را بیاد آوردم
    خواندم
     تو مرده بودی
     حاشا و ابدا
    كه نه تو را بیاد دارم
     غزل را بیاد دارم
     ابیاتش شباهت به قصیده دارد

    10

     از دور حركت می كنیم
     تا به نزدیك تو برسیم
    تو اگر مانده باشی
     تو اگر در خانه باشی
    من فقط به خانه تو آمدم
     تا بگویم
     آواز را شنیدم
    تمام راه
     از تو می خواستم
     مرا باور كنی
     كه ساده هستم
    تو رفته بودی
     اكنون گفتم
    كه تو هستی
     تو اگر نبودی
    نمی دانستم
    كه می توانم
     باران را در غیبت تو
    دوست بدارم

    11

    من همیشه با سه واژه زندگی كرده ام
     راه ها رفته ام
     بازی ها كرده ام
     درخت
     پرنده
    ‌آسمان
    من همیشه در آرزوی واژه های دیگر بودم
     به مادرم می گفتم
    از بازار واژه بخرید
    مگر سبدتان جا ندارد
     می گفت
     با همین سه واژه زندگی كن
     با هم صحبت كنید
     با هم فال بگیرید
     كمداشتن واژه فقر نیست
    من می دانستم كه فقر مدادرنگی نداشتن
     بیشتر از فقر كم واژگی ست
    وقتی با درخت بودم
    پرنده می گفت
     درخت را باید با رنگ سبز نوشت
     تا من آرزوی پرواز كنم
     من درخت را فقط با مداد زرد می توانستم بنویسم
     تنها مدادی كه داشتم
    و پرنده در زردی
    واژه ی درخت را پاییزی می دید
    و قهر می كرد
    صبح امروز به مادرم گفتم
     برای احمدرضا مداد رنگی بخرید
    مادرم خندید :
     درد شما را واژه دوا میكند

    12

     روزی آمده بودی
    كه من تمام نشانی ها را نوشتم
    با خط بد نوشتم
     و تو تمام خانه ها را گم كردی
    بمن نگفتی
     همسایه ها گفتند
     دیر آمدی
    پنجره بوی رطوبت داشت
     به من نگفتی
    كه بیرون از خانه باران است

    13

     با لبخند
     نشانی خانه ی تو را می خواستم
     همسایه ها می گفتند سالها پیش
     به دریا رفت
     كسی دیگر از او
     خبر نداد
     به خانه ی تو
     نزدیك می شوم
     تو را صدا می كنم
     در خانه را می زنم
     باران می بارد
    هنوز
     باران می بارد


    احمدرضا احمدی

87 - پل الوار


  1. ساحل دریا پر از گودال است
    جنگل پر از درختانی که دلباخته‌ی پرندگانند
    برف بر قله‌ها آب می‌شود
    شکوفه‌های سیب آنچنان می‌درخشند

    که خورشید شرمنده می‌شود
    شب
    روز زمستانی است
    در روزگاری گزنده
    من در کنار تو
    ای زلال زیبارو 
    شاهد این شکفتنم
    شب برای ما وجود ندارد
    هیچ زوالی بر ما چیره نیست
    تو سرما را دوست نداری
    حق بابهار ِ ماست!


    پل الوار

86 - پل الوار



  1. چشم ‏اندازى عریان

    که دیرى در آن خواهم زیست

    چمن‏زارانى گسترده دارد

    که حرارت تو در آن آرام گیرد

    چشمه‏ هایى که پستان‏هایت

    روز را در آن به درخشش وا می‏دارد

    راه‏هایى که دهانت از آن

    به دهانى دیگر لبخند می‏ زند

    بیشه‏ هایى که پرندگانش

    پلک‏هاى تو را می گشایند

    زیر آسمانى

    که از پیشانى ِ بى ابر تو باز تابیده

    جهان ِ یگانه‏ ى من

    کوک شده‏ ى سبُک من

    به ضرب‏آهنگ ِ طبیعت

    گوشت ِ عریان تو پایدار خواهد ماند.

     



    پل الوار / ترجمه: احمد شاملو

85 - پل الوار




  1. تو را به جای همه زنانی که نشناخته ام دوست دارم

    تو را به جای همه روزگارانی که نمی زیسته ام دوست دارم

    برای خاطر عطر نان گرم

    و برفی که آب می‌شود

    و برای نخستین گل‌ها

    تو را به خاطر دوست داشتن دوست دارم .

    تو را به جای همه کسانی که دوست نمی‌دارم دوست می‌دارم .

    بی تو جز گستره‌‌ایی بی‌کرانه نمی‌بینم

    میان گذشته و امروز.

    از جدار آیینه‌ی خویش گذشتن نتوانستم

    می‌بایست تا زندگی را لغت به لغت فرا گیرم

    راست از آن گونه که لغت به لغت از یادش می‌برند.

    تو را دوست می‌دارم برای خاطر فرزانه‌گی‌ات که از آن من نیست

    به رغم همه آن چیزها که جز وهمی نیست دوست دارم

    برای خاطر این قلب جاودانی که بازش نمی‌دارم

    می‌اندیشی که تردیدی اما تو تنها دلیلی

    تو خورشید رخشانی که بر من می‌تابی هنگامی که به خویش مغرورم

    سپیده که سر بزند

    در این بیشه‌زار خزان زده شاید گلی بروید

    شبیه آنچه در بهار بوئیدیم .

    پس به نام زندگی

    هرگز نگو هرگز

     


    پل الوار

84 - احمد شاملو


  1. همه
    لرزش دست و دلم از آن بود
    که عشق
    پناهی گردد
    پروازی نه
    گریزگاهی گردد

    آی عشق! آی عشق!
    چهره آبی ات پیدا نیست

    و خنکای مرحمی
    بر شعله ی زخمی
    نه شور شعله
    بر سرمای درون

    آی عشق! آی عشق!
    چهره سرخ ات پیدا نیست

    غبار تیره ی تسکینی
    بر حضور وهن
    دنج رهایی
    بر گریز حضور

    سیاهی بر آرامش آبی
    و سبزه برگچه بر ارغوان

    آی عشق! آی عشق!
    رنگ آشنایت
    پیدا نیست!


    احمد شاملو
    ابراهیم در آتش

83 - گروس عبدالملکیان



  1. گفتی دوستت دارم
    و من به خیابان رفتم !فضای اتاق برای پرواز کافی نبود....



     


    گروس عبدالملکیان

82 - گروس عبدالملکیان



  1. تو غافلگیری رگبار بودی
    و من
    مردی که چتر به همراه نداشت ...

    گروس عبدالملکیان

81 - گروس عبدالملکیان



  1. بارانی که روزها
    بالای شهر ایستاده بود
    عاقبت بارید
    تو بعدِ سال ها به خانه ام می آمدی...تکلیفِ رنگ موهات
    در چشم هام روشن نبود
    تکلیفِ مهربانی ، اندوه ، خشم
    و چیزهای دیگری که در کمد آماده کرده بودم
    تکلیفِ شمع های روی میز
    روشن نبود
    من و تو بارها
    زمان را
    در کافه ها و خیابان ها فراموش کرده بودیم
    و حالا زمان داشت
    از ما انتقام می گرفت
    در زدی
    باز کردم
    سلام کردی
    اما صدا نداشتی
    به آغوشم کشیدی
    اما
    سایه ات را دیدم
    که دست هایش توی جیبش بود
    به اتاق آمدیم
    شمع ها را روشن کردم
    ولی
    هیچ چیز روشن نشد
    نور
    تاریکی را
    پنهان کرده بود...بعد
    بر مبل نشستی
    در مبل فرو رفتی
    در مبل لرزیدی
    در مبل عرق کردی
    پنهانی،بر گوشه ی تقویم نوشتم:نهنگی که در ساحل تقلا می کند

    برای دیدن هیچ کس نیامده است

     


    گروس عبدالملکیان

80 - حسین پناهی



  1. نیمکت کهنه ی باغ

    خاطرات دورش را

    در اولین باران ِ زمستانی

    از ذهن پاک کرده است !

    خاطره ی شعرهایی را که هرگز نسروده بودم !

    خاطره ی آوازهایی را که هرگز نخوانده بودی ....


    حسین پناهی

79 - حسین پناهی



  1. پیامبر جوان

    زمین به زمین ُ

    آسمان به آسمان

    می گردد تا به معجزه ی نگاه ،

    جهان را با ریگی آشنا کند !

    ریگی ساده

    که در حاشیه ی هر رودخانه ی ساده تری یافت می شود !


    حسین پناهی 

78 - سید علی صالحی



  1. وقتی که تو نیستی
    دنیا
    چیزی کم دارد 
    مثل ِ کم داشتن ِ یک وزیدن ، یک وا‍ژه ، یک ماه !! ... 
    من فکر می کنم در غیاب ِ تو
    همه ی ِ خانه های ِ جهان خالیست !
    همه ی ِ پنجره ها بسته است !
    وقتی که تو نیستی
    من هم
    تنهاترین اتفاق ِ بی دلیل ِ زمین ام !! ...
    واقعا ... 
    وقتی که تو نیستی
    من نمی دانم برای گم و گور شدن (!)

    به کدام جانب ِ جهان بگریزم ...


     

    سید علی صالحی

77 - سید علی صالحی



  1. نه من سراغ شعر می‌روم
    نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
    تنها در تو به شادمانی می‌نگرم ری‌را
    هرگز تا بدین پایه بیدار نبوده‌ام
    از شب که گذشتیم
    حرفی بزن سلامنوش لیمویِ گَس!
    نه من سراغ شعر می‌روم
    نه شعر از منِ ساده سراغی گرفته است
    تنها در تو به حیرت می‌نگرم ری‌را
    هرگز تا بدین پایه عاشق نبوده‌ام
    پس اگر این سکوت
    تکوین خواناترین ترانه‌ی من است
    تنها مرا زمزمه کن ای ساده، ای صبور!
    حالا از همه‌ی اینها گذشته، بگو
    راستی در آن دور دستِ گمشده آیا
    هنوز کودکی با دو چشمِ خیس و درشت، مرا می‌نگرد؟!


     

    سید علی صالحی

76 - سید علی صالحی



  1. همیشه همین طور بوده است،

    کلماتِ ساده ... می‌آیند،

    زندگی می‌کنند و می‌میرند،

    تا ترانه‌ی تازه‌ای زاده شود.

    همیشه همین‌طور بوده است،

    قطراتِ تشنه ... می‌آیند.

    زندگی می‌کنند و می‌میرند،

    تا اَبرَکِ بنفشه‌پوشِ اُردی‌بهشتی شاید...

    همیشه همین‌طور بوده است،

    شاعرانِ بزرگ ... می‌آیند

    زندگی می‌کنند و می‌میرند،

    تا رَدِپای گرمِ دیگری ... بر برف!

    و ما همه می‌آییم، زندگی می‌کنیم،

    و گاهی از دور، دستی برای هم تکان می‌دهیم و می‌میریم.

    تمامِ زندگی همین است!

    حالا به نشانیِ شیراز برو ببین از غیبِ این لِسانِ ساده

    چه می‌وَزَد از واژه‌هایِ این وَرا!...


     

    سید علی صالحی

75 - سید علی صالحی


  1. برای من

    دوست داشتن
    آخرین دلیلِ دانایی‌ست
    اما هوا همیشه آفتابی نیست
    عشق همیشه علامتِ رستگاری نیست
    و من گاهی اوقات مجبورم
    به آرامشِ عمیقِ سنگ حسادت کنم
    چقدر خیالش آسوده است
    چقدر تحملِ سکوتش طولانی‌ست
    چقدر ...
    نباید کسی بفهمد
    دل و دستِ این خسته‌ی خراب
    از خوابِ زندگی می‌لرزد.باید تظاهر کنم حالم خوب است
    راحت‌ام، راضی‌ام، رها ...راهی نیست.مجبورم!باید به اعتمادِ آسوده‌ی سایه به آفتاب برگردم.

     

    خودش آمده بود که بمیرد 
    زندگی همیشه منتظر است که ما نیز منتظر زندگی باشیم نه خیلی هم، همین سهم تنفس کافی‌ست قدرِ ترانه‌ای، تمام طعمِ تکلمی، خلاص
    عصر پانزدهمین روز از تیرماهِ تشنه بود پنجره باز بود خودش آمده بود که بمیرد بی‌پَر و بالِ از آبْ‌مانده‌ای که انگار می‌دانست میان این همه راهِ رهگذر تنها مرا برای تحملِ آخرین عذابِ آدمی آفریده‌اند


     

    سید علی صالحی

74- ناهید عرجونی





  1. 1

    نام مرا بنویسید
    پای تمام بیانیه هایی
    که لبخند وبوسه را
    آزاد می خواهند
    پای بیانیه هایی
    که نمی خواهند
    درختی قطع شود
    پرنده ای بهراسد
    چهار پایه ای بلغزد زیر پای کسی
    پای بیانیه هایی
    که
    می ترسند کودکی گریه کند


     2

    ما راه می رفتیم و می خندیدیم
    ما فقط ده ساله بودیم
    و"سر جوخه "اسمی بود
    که ریسه می رفتیم
    ما چه می دانستیم
    روبروی همین اسم
    جویبارهای کوچکی از خون
    به راه می افتند!
    ....
    ....
    ....
    یکی از ما گفت" تیر خلاص"
    از پسرها بود
    هیچکداممان نخندیدیم
    خنده دار نبود
    اصلا
    زشت بود این بازی!!

      

    3

     حرف نمی زنم 

    مثل پرنده ای

    که لال شده است 
    وفکر می کند 
    به یک سیم لخت

     

     

    4

     دو تکه شده ام

    نیمی از من
    می خواهد بگوید که دوستت دارم
    با تمام سلول های تنم
    ونیم دیگرم
    اعتصاب کرده است
    توی یک سلول
    برای خون هایی
    که دامن این خاک را گرفته اند

     

     

    5

     دلم برایت تنگ می شود

    وقتی قرار است جنگ به خاور میانه کشیده شود

    کشیده شود به انگشت های تو

    به موهای عاشقم

    وقرارگاه کوچکی

    که چهارشنبه است



                ناهید عرجونی

73- ناهید عرجونی


  1. ای خدای بزرگ
    که توی آشپزخانه هم هستی
    وروی جلد قرص های مرا می خوانی
    لطفا کمی آن طرف تر!

    باید همه ی این ظرف ها را آب بکشم
    وهمین طور که دارم با تو حرف می زنم
    به فکر غذای ظهر هم باشم
    نه کمک نمی خواهم!
    خودم هوای همه چیز را دارم
    پذیرایی جارو می خواهد
    غذا سر نمی رود
    به تلفن ها هم خودم جواب می دهم
    وگردگیری این قاب...
    یادت هست ؟
    اینجا کوچک بودم
    وتو هنوز خشمگین نبودی
    ومن آرامبخش نمی خوردم
    درست بعدِ طعمِ توت فرنگي بود وخواب
    که تو اخم کردی
    به سیزده سالگی
    ملافه
    و رویاهایم
    ببخش بی پرده می گویم
    اما تو به جیب هایم
    کیف دستی کوچکم
    وحتی صندوقچه ی قفل دار من
    چشم داشتی!
    ای خدای بزرگ که توی آشپزخانه ام نشسته ای
    حالا یک زن کاملم
    چیزی توی جیب هایم پنهان نمی کنم
    کیفم روی میز باز مانده است
    هر هشت ساعت یک آرامبخش می خورم
    وبه دکترم قول داده ام زیاد فکر نکنم
    لطفا پایت را بردار
    می خواهم تی بکشم



    ناهید عرجونی

72 - جلیل صفربیگی


  1. گفتیم چقدر چوب باور بخوریم

    حرص پدر و غصه ی مادر بخوریم

    ربطی نه به گرگ دارد این قصه نه چاه

    مجبور شدیم تا برادر بخوریم



    جلیل صفربیگی

71 - جلیل صفربیگی / شعری برای خوزستان



  1. رودی زخمی که در نمک غوطه ور است

    خاک تلخی که حاصلش نی شکر است

    نخلی بی سر که ریشه در خون دارد

    چاه نفتی که در خودش شعله ور است


    جلیل صفربیگی

70 - افشین یداللهی



  1. همین که پیش هم باشیم،همین که فرصتی باشه

    همین که گاهی چشمامون،تو چشم آسمون واشه

     

    همین که گاهی دنیار و با چشمای تو می بینم

    همین که چشم به راه تو میون آینه می شینم

     

    بازم حس می کنم زنده ام

    بازم حس می کنم هستم

    بگو با بودنت دل رو

    به کی غیر تو می بستم

     

    همین که میشه یادت بود،تو روزایی که درگیرم

    که گاهی ساده می خندم،گاهی سخت دلگیرم

     

    همین احساس خوبی که

    دلت سهم منو داده

    همین که اتفاق عشق

    برای قلبم افتاده

     

    بازم حس می کنم زنده ام بازم حس می کنم هستم

    بگو با بودنت دل رو به کی غیر تو می بستم


    افشین یداللهی

69 - افشین یداللهی



  1. خواستند
    از عشق
    آغوش و بوسه را
    حذف کنند
    عشق
    از آغوش و بوسه
    حذف شد...

    افشین یداللهی

68 - افشین یداللهی



  1. روزی که برای اولین بار

    تو را خواهم بوسید

    یادت باشد

    کارِ ناتمامی نداشته باشی

    یادت باشد

    حرفهای آخرت را 

    به خودت 

    و همه

    گفته باشی

     

    فکرِ برگشتن 

    به روزهای قبل از بوسیدنم را 

    از سَرَت بیرون کن

    تو 

    در جاده ای بی بازگشت قدم می گذاری

    که شباهتی به خیابان های شهر ندارد

    با تردید

    بی تردید

    کم می آوری ...

     

     

    افشین یداللهی

67 - سید محمد مرکبیان



  1. باید
    خودم را
    بگذارم کنارِ خودم
    و پیاده‌رو را
    تا آخرین سنگفرش
    شانه به شانه راه برویم...
    غروبی آرام
    برای یک تنهایيِ دونفره !

    سید محمد مرکبیان

    + از مجموعه‌ی "دو لک لکِ بی‌خواب" نشر نیماژ - رونمایی نمایشگاهِ کتابِ تهران / نود و دو

    سیدمحمد مرکبیان|seyed mohamad morakabian

66 - سید علی صالحی


  1. من از عطرِ آهسته‌ی هوا می‌فهمم

    تو باید تازه‌گی‌ها

    از اینجا گذشته باشیگفت‌وگویِ مخفی ماه وُ

    پرده‌پوشیِ آب هم

    همین را می‌گوینددیگر نیازی به دعای دریا نیست

    گلدان‌ها را آب داده‌ام

    ظرف‌ها را شسته‌ام

    خانه را رُفت و رو کرده‌ام

    دنیا خیلی خوب است،

    بیا!

    علامتِ خانه‌بودنِ من

    همین پنجره‌ی رو به جنوبِ آفتاب است،

    تا تو نیایی

    پرده را نخواهم کشید


     

    سید علی صالحی

65 - سید علی صالحی


  1. سلام! 

    حال همه‌ی ما خوب است 

    ملالی نیست جز گم شدنِ گاه به گاهِ خیالی دور، 

    که مردم به آن شادمانیِ بی‌سبب می‌گویند 

    با این همه عمری اگر باقی بود 

    طوری از کنارِ زندگی می‌گذرم 

    که نه زانویِ آهویِ بی‌جفت بلرزد و 

    نه این دلِ ناماندگارِ بی‌درمان! 


    تا یادم نرفته است بنویسم 

    حوالیِ خوابهای ما سالِ پربارانی بود 

    می‌دانم همیشه حیاط آنجا پر از هوای تازه‌ی باز نیامدن است 

    اما تو لااقل، حتی هر وهله، گاهی، هر از گاهی 

    ببین انعکاس تبسم رویا 

    شبیه شمایل شقایق نیست! 

    راستی خبرت بدهم 

    خواب دیده‌ام خانه‌ئی خریده‌ام 

    بی‌پرده، بی‌پنجره، بی‌در، بی‌دیوار ... هی بخند!


    بی‌پرده بگویمت

    چیزی نمانده است، من چهل ساله خواهم شد 

    فردا را به فال نیک خواهم گرفت 

    دارد همین لحظه 

    یک فوج کبوتر سپید 

    از فرازِ کوچه‌ی ما می‌گذرد 

    باد بوی نامهای کسان من می‌دهد 

    یادت می‌آید رفته بودی 

    خبر از آرامش آسمان بیاوری!؟ 


    نه ری‌را جان

    نامه‌ام باید کوتاه باشد 

    ساده باشد 

    بی حرفی از ابهام و آینه، 

    از نو برایت می‌نویسم 

    حال همه‌ی ما خوب است 

    اما تو باور نکن!



    سید علی صالحی

64- سید علی صالحی




  1. سادگی را

    من از نهانِ یک ستاره آموختم

    پیش از طلوعِ شکوفه بود شاید

    با یادِ یک بعداز ظهرِ قدیمی

    آن قدر ترانه خواندم

    تا تمامِ کبوترانِ جهان

    شاعر شدند.

     

    سادگی را

    من از خوابِ یک پرنده

    در سایه‌ی پرنده‌یی دیگر آموختم.

    باد بوی خاصِ زیارت می‌داد

    و من گذشته‌ی پیش از تولدِ خویش را می‌دیدم.

    ملایکی شگفت

    مرا به آسمان می‌بُردند،

    یک سلولِ سبز

    در حلقه‌ی تقدیرش می‌گریست،

    و از آنجا

    آدمی ... تنهاییِ عظیم را تجربه کرد.

     

    دشوار است ... ری‌را

    هر چه بیشتر به رهایی بیندیشی

    گهواره‌ی جهان

    کوچک‌تر از آن می‌شود که نمی‌دانم چه ...!

     

    راهِ گریزی نیست

    تنها دلواپسِ غَریزه‌ی لبخندم،

    سادگی را

    من از همین غَرایزِ عادی آموخته‌ام.



    سید علی صالحی 

    آخرین عاشقانه های ری‌را / نامه اول

63 - شمس لنگرودی


  1. خوابی شیرین که در انتظار تعبیرش نبودی،
    بارانی که دانه دانه تمیز می‌شود
    و روی گونه‌ی من می‌نشیند،
    کاسه‌یی از صدف که فرشتگانش پاک کرده‌اند
    تا از لبخندت پر شود.
    این جایی تو
    در آتش دست‌های من
    و تشنه و بی‌امان می‌باری
    می‌باری
    و تسکینم می‌دهی.

    شمس لنگرودی

62 - شمس لنگرودی



  1. من فکر می‌کنم

    که پشت همه‌ی تاریکی‌ها

    شفافیّت شیری رنگ حیات است

     

    این راز را

    از حفره‌ی ماه و

    روزنه‌های ستارگان دریافته‌ام.

     

    شمس لنگرودی

61 - اکبر اکسیر




  1. 1

    ازآجیل سفره عید 
    چند پسته لال مانده است
    آنها که لب گشودند؛خورده شدند
    آنها که لال مانده اند ؛می شکنند 
    دندانساز راست می گفت:
    پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !  اکبر اکسیر

     


    2

    من تعجب می کنم 
    چطور روز روشن 
    دو ئیدروژن
    با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
    وآب ازآب تکان نمی خورد! اکبر اکسیر

     


    3

    پزشکان اصطلاحاتی دارند 
    که ما نمی فهمیم
    ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
    نفهمی بد دردی است
    خوش به حال دامپزشکان! اکبر اکسیر

     


    4

    بهزیستی نوشته بود:
    شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
    شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
    پدر یک گاو خرید
    و من بزرگ شدم
    اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
    جز معلم عزیز ریاضی ام
    که همیشه میگفت:
    گوساله ، بتمرگ!  اکبر اکسیر

     


    5

    شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
    دست پدر، بوي عرق
    (گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
    نان، بوي نفت مي‌داد
    زندگي، بوي گند
    (گفتم جوانم نمي‌فهمم)
    حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
    هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
    فقط پارك، بوي گورستان
    و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد! اکبر اکسیر

     


    6

    با اجازه محیط زیست
    دریا، دریا دکل می‌کاریم
    ماهی‌ها به جهنم!
    کندوها پر از قیر شده‌اند
    زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
    تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
    جه سعادتی!
    داریوش به پارس می‌نازید
    ما به پارس جنوبی!  اکبر اکسیر

     


    7

    نيروي جاذبه 
    شاعران را سر به زير كرده است
    بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند
    تمام سيبها افتاده‌اند
    و نيوتن، پشت وانت
    سيب‌زميني مي‌فروشد
    آهاي، آقاي تلسكوپ!
    گشتم نبود، نگرد نيست! اکبر اکسیر

     


    8

    مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند
    بعد آگهي استخدام مي‌زنند
    بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!
    خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
    يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند
    يكي به سرعت پير مي‌شود
    و آن يكي مدام نق مي‌زند:
    مرده‌شور ريختت را ببرد
    چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟ اکبر اکسیر

     


    9

    تعطیلات نوروز به کجا برویم
    پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده
    مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام
    ساعت شد 12 نصف شب
    گفتیم برویم سر اصل مطلب
    یکی گفت برویم شیراز
    دیگری گفت نه‌خیر مشهد
    ساعت شد 5 صبح
    مادر گفت بالاخره کجا برویم
    پدر گفت برویم بخوابیم!  اکبر اکسیر

     


    10

    جهان در اول دایره بود
    بعد از تصادف با یک کفشدوزک
    ذوزنقه شد
    تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم
    و برای هم پاپوش بدوزیم!
    و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!  اکبر اکسیر

     


    11 

    من تعجب می کنم
    به گزارش خبرگزاری پارس
    میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
     بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید
    وام ازدواج می دهد
    استخر,نام سابق دشت مرغان است
    به همت کارشناسان داخلی
    مقبره کوروش به جکوزی مجهز می شود
    شعار هفته: آب آبادانی ست – نیست !  اکبر اکسیر

     


    12

    رخش،گاری کشی می کند
    رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
    سهراب ،ته جوب به خود پیچید
    گردآفرید،از خانه زده بیرون
    مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
    ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
    وای...
    موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!! اکبر اکسیر

     


    13

    این پارک پارکینگ می شود
    این درخت ،تیر برق
    این زمین چمن ، آسفالت
    و من که امروز به اصطلاح شاعرم
    روزی یک تکه سنگ می شوم
    با لوح یادبودی بر سینه
    درست،وسط همین میدان  اکبر اکسیر

     


    14

    مواظب وسایلتون باشین!
    من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان!
    از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیم
    در تخت های دوطبقه،
    خوابهای مشترک دیدیم
    یک روز که من نبودم
    تخت جمشید را غارت کرده بودند! اکبر اکسیر

     


    15

    شب خیرات
    مادر ،یک ریز
    دعای باران خواند
    نزدیک های صبح
    رود کنار خانه پر شد
    از روی پل گذشت 
    یواشکی به اتاق رفت
    پدر غسل ارتماسی کرد
    مادر ادامه داد:
    واجِب قریه اِلی ا...
    و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!  اکبر اکسیر

     


    16

    در راه کشف حقیقت
    سقراط به شوکران رسید
    مسیح به میخ و صلیب
    ما نه اشتهای شوکران داریم
    نه طاقت میخ و صلیب
    پس بهتر است بجای کشف حقیقت
    برگردیم و کشکمان را بسابیم!  اکبر اکسیر

     


    17

    صفر را بستند 
    تا ما به بیرون زنگ نزنیم
    از شما چه پنهان
    ما از درون زنگ زدیم! 


    اکبر اکسیر

61 - اکبر اکسیر




  1. 1

    ازآجیل سفره عید 
    چند پسته لال مانده است
    آنها که لب گشودند؛خورده شدند
    آنها که لال مانده اند ؛می شکنند 
    دندانساز راست می گفت:
    پسته لال ؛سکوت دندان شکن است !  

     


    2

    من تعجب می کنم 
    چطور روز روشن 
    دو ئیدروژن
    با یک اکسیژن؛ ترکیب می شوند
    وآب ازآب تکان نمی خورد! 

     


    3

    پزشکان اصطلاحاتی دارند 
    که ما نمی فهمیم
    ما دردهای داریم که آنها نمی فهمند
    نفهمی بد دردی است
    خوش به حال دامپزشکان! 

     


    4

    بهزیستی نوشته بود:
    شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین ندارد
    شیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شد
    پدر یک گاو خرید
    و من بزرگ شدم
    اما هیچ کس حقیقت مرا نشناخت
    جز معلم عزیز ریاضی ام
    که همیشه میگفت:
    گوساله ، بتمرگ!  

     


    5

    شير مادر، بوي ادكلن مي‌داد
    دست پدر، بوي عرق
    (گفتم بچه‌ام نمي‌فهمم)
    نان، بوي نفت مي‌داد
    زندگي، بوي گند
    (گفتم جوانم نمي‌فهمم)
    حالا كه بازنشسته‌ شده‌ام
    هر چيز، بوي هر چيز مي‌دهد، بدهد
    فقط پارك، بوي گورستان
    و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد! 

     


    6

    با اجازه محیط زیست
    دریا، دریا دکل می‌کاریم
    ماهی‌ها به جهنم!
    کندوها پر از قیر شده‌اند
    زنبورهای کارگر به عسلویه رفته‌اند
    تا پشت بام ملکه را آسفالت کنند
    جه سعادتی!
    داریوش به پارس می‌نازید
    ما به پارس جنوبی! 

     


    7

    نيروي جاذبه 
    شاعران را سر به زير كرده است
    بر خلاف منج‍ّمها كه هنوز سر به هوايند
    تمام سيبها افتاده‌اند
    و نيوتن، پشت وانت
    سيب‌زميني مي‌فروشد
    آهاي، آقاي تلسكوپ!
    گشتم نبود، نگرد نيست! 

     


    8

    مثل روزنامه‌ها، اول همه را سر كار مي‌گذارند
    بعد آگهي استخدام مي‌زنند
    بچه‌هاي وظيفه، يا شاعر شده‌اند يا خواننده!
    خدا را شكر در خانه ما، كسي بيكار نيست
    يكي فرم پر مي‌كند، يكي احكام مي‌خواند
    يكي به سرعت پير مي‌شود
    و آن يكي مدام نق مي‌زند:
    مرده‌شور ريختت را ببرد
    چرا از خرمشهر، سالم برگشتي؟ 

     


    9

    تعطیلات نوروز به کجا برویم
    پدر از بی‌پولی گفت و قسط‌های عقب‌مانده
    مادر از سختی راه و بی‌خوابی و ملافه و حمام
    ساعت شد 12 نصف شب
    گفتیم برویم سر اصل مطلب
    یکی گفت برویم شیراز
    دیگری گفت نه‌خیر مشهد
    ساعت شد 5 صبح
    مادر گفت بالاخره کجا برویم
    پدر گفت برویم بخوابیم!  

     


    10

    جهان در اول دایره بود
    بعد از تصادف با یک کفشدوزک
    ذوزنقه شد
    تا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیم
    و برای هم پاپوش بدوزیم!
    و شانه تخم مرغ، بوي كتاب ندهد!  

     


    11 

    من تعجب می کنم
    به گزارش خبرگزاری پارس
    میراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوست
     بانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشید
    وام ازدواج می دهد
    استخر,نام سابق دشت مرغان است
    به همت کارشناسان داخلی
    مقبره کوروش به جکوزی مجهز می شود
    شعار هفته: آب آبادانی ست – نیست ! 

     


    12

    رخش،گاری کشی می کند
    رستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشد
    سهراب ،ته جوب به خود پیچید
    گردآفرید،از خانه زده بیرون
    مردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنند
    ابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازد
    وای...
    موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!! 

     


    13

    این پارک پارکینگ می شود
    این درخت ،تیر برق
    این زمین چمن ، آسفالت
    و من که امروز به اصطلاح شاعرم
    روزی یک تکه سنگ می شوم
    با لوح یادبودی بر سینه
    درست،وسط همین میدان  

     


    14

    مواظب وسایلتون باشین!
    من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان!
    از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیم
    در تخت های دوطبقه،
    خوابهای مشترک دیدیم
    یک روز که من نبودم
    تخت جمشید را غارت کرده بودند! 

     


    15

    شب خیرات
    مادر ،یک ریز
    دعای باران خواند
    نزدیک های صبح
    رود کنار خانه پر شد
    از روی پل گذشت 
    یواشکی به اتاق رفت
    پدر غسل ارتماسی کرد
    مادر ادامه داد:
    واجِب قریه اِلی ا...
    و ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!  

     


    16

    در راه کشف حقیقت
    سقراط به شوکران رسید
    مسیح به میخ و صلیب
    ما نه اشتهای شوکران داریم
    نه طاقت میخ و صلیب
    پس بهتر است بجای کشف حقیقت
    برگردیم و کشکمان را بسابیم! 

     


    17

    صفر را بستند 
    تا ما به بیرون زنگ نزنیم
    از شما چه پنهان
    ما از درون زنگ زدیم! 


    اکبر اکسیر

60 - بیژن نجدی


  1. 1


    نيمي از سنگها ، صخره ها ، کوهستان را گذاشته ام 

    با دره هايش ، پياله هاي شير 

    به خاطر پسرم
     
    نيم دگر کوهستان ، وقف باران است . 

    دريائي آبي و آرام را با فانوس روشن دريائي 

    مي بخشم به همسرم .

    شب ها ي دريا را 

    بي آرام ، بي آبي 

    با دلشوره هاي فانوس دريائي 

    به دوستان دوران سربازي که حالا پير شده اند .

    رودخانه که مي گذرد زير پل 

    مال تو

    دختر پوست کشيده من بر استخوان بلور

    که آب ، پيراهنت شود تمام تابستان .

    هر مزرعه و درخت 

    کشتزار و علف را 

    به کوير بدهيد ، ششدانگ 

    به دانه هاي شن ، زير آفتاب . 

    از صداي سه تار من 

    سبز سبز پاره هاي موسيقي 

    که ريخته ام در شيشه هاي گلاب و گذاشته ام 

    روي رف 

    يک سهم به مثنوي مولانا 

    دو سهم به " ني " بدهيد .

    و مي بخشم به پرندگان 

    رنگها ، کاشي ها ، گنبدها 

    به يوزپلنگاني که با من دويده اند 

    غار و قنديل هاي آهک و تنهائي 

    و بوي باغچه را 

    به فصل هايي که مي آيند 

    بعد از من




    2


    کدام ساعت شني بهار را زاييد؟ 

    کدام فصل پيرهني دارد گرمتر از تابستاني 

    که من عاشق دختر همسايهام 

    بودم؟ 

    همان سال چه گريههايي ريخت از تن پاييز 

    و چه ارقام خستهاي افتاد 

    از صفحهي غروب ساعت ديواري؟ 

    انگار زمستان بود که عقربههاي همان ساعت 

    لغزيدند تا کنار هم 

    افتادند درست در جاي خالي شش و نيم 

    و حالا من پير شدهام 

    همچنان که دختر همسايه 

    بي هيچ خاطره از شش و نيم. 



    3 
    کسي ميداند 

    شماره شناسنامه ي گندم چيست؟ 

    کدامين شنبه
     
    آن اولين بهار را زاييد؟ 

    يک تقويم بي پاييز را 

    کسي ميداند از کجا بايد بخرم؟ 

    هيچکس باور نميکند که من پسرعموي سپيدارم 

    باور نميکنند 

    که از موهايم صداي کمانچه ميريزد 

    کسي ميداند؟ 

    گروه خون جمعهاي که افتاده روي پل امروز 

    پل حالا 

    پل همين لحظه 
    O منفيست؟ 
    A يا B؟ 
    يا AB؟ 



    4

    ديروز که ميآمدم از نيمهي دوم قرن بعد 

    ديدم که نور آهسته ميريزد 

    صدا آهسته ميگذرد 

    آهستهتر بسيار 

    از گريهي تنهايان 

    حتا ديدم که ريش و سبيل زمين 

    موهاي منظومهي شمسي سفيد شده است
     
    و خورشيد با چشمانش پر از آب مرواريد 

    به آفتابگرداني مينگرد 

    که پلاستيکيست. 



    5

    بسيار پيشتر از امروز 

    دوستت داشتم در گذشتههاي دور 

    آن قدر دور 

    که هر وقت به ياد ميآورم 

    پارچبلور کنار سفرهي من 

    ابريق ميشود 

    کلاه کپي من، دستار 

    کت و شلوارم، رداي سفيد 

    کراواتم، زنار 

    اتاق، همين اتاق زير شيرواني ما 

    غار 

    غاري پر از تاريک و صداي بوسههاي ما 

    و قرنهاي بعد تو را همچنان دوست خواهم داشت 

    آنقدر که در خيالبافي آن همه عشق 

    تو در سفينهاي نزديک من 

    من در سفينهاي ديگر، بسيار نزديکتر از خودم با تو 

    دست ميکشيم به گونههاي هم 

    بر صفحهي تلويزيون.



    بیژن نجدی

59 - بیژن نجدی






  1. واقعیت رویای من است


    واقعیت  خواب‌های من است


    خون رویای من


    برگ تر از سبز- سبز تر از برگ گیاه


    که با دشنه تلکس خبرگزاری‌ها


    خنجرکلمات روزنامه


    نمی‌ریزد


    واقعیت رویای من است


    آن‌جاهیچ کس نمی‌داند که سیلی چیست؟


    وچاقو


    شرمنده تیغش نه.


    در خیالبافی ذهن من،  ترور نمی‌شود لبخند


    کشته نمی‌شود سهراب


    درزانوان پیر پیرمرد رفته است لبخند


    تکه‌های تن هر که می‌میرد


    در اخبار رادیو- برصفحه تلویزیون


    آن‌جا


    آفریقا(فرقی نمی کند:خاورمیانه

    آسیای دور)


    درخواب‌های من باز می‌گردد به گهواره و گریه


    آن‌ها بزرگ می شوند - در خواب‌های من


    به مدرسه می روند و آب می خوانند و انار- درخواب‌های من


    ودرخت اناری دوباره می روید


    از کتابی که مانده روی برف


    آن‌ها در خانه‌ای ساده ، بچه دار می شوند و


    روزی


    برسپید ساده  بستری ساده


    کنار مردمی ساده


    با تعریف ساده ای از مرگ ،می‌میرند


    اما دریغ


    واقعیت،نه خواب‌های من است- نه رویای تو


    نه خیالبافی من- نه آرزوی تو


    همین طور که گاهی روزنامه می خوانی


    وگاه شعرمرا




    بیژن نجدی