175 - منوچهر آتشی
- آمدم از گرد راه گرم و عریق ریزس سوخته پیشانیم ز تابش خورشیدمرکب آشفته یال خانه شناسمسم به زمین می زند که : در بگشاییدآمده ام تا به پای دوست بریزمبسته به ترکم شکار کبک و کبوترپاس چنین تحفه خندهایست که اینکمی بردم یاد رنج و خستگی از سردست نیازم گرفته حلقه در راسینه ام از شور و شوق در تب و تابستدر بگشایید ! شیهه می کشد اسبمخسته سوارم هنوز پا به رکابستاما در بسته است صامت و سنگینسینه جلو داده است : یعنی برگرداز که پرسم دوای این تب مرموزبه چه گشایم زبان این در نامردپاسخ شومی در این سکوت غریب استدل به زبانی تپد که : دیر رسیدمچشم غرورم سایه شد رگم افسردماند ز پرواز بال مرغ امیدمشیهه بکش اسب من ! اگرچه به نیرنگکس سر پاسخ ندارد از پس این درخواهم آگه شوم که فرجامش چیستبازی مرموز این سکوت فسونگرجمله مگر مرده اند ؟س می پیچد دودزندگی گرم را پیام و پیمبرپس چه فسونیست ؟آه ... اینجا ... پیداستنعل سمند دگر فتاده به درگاهاسب سوار دگر گذشته از این درریخته پرهای نرم کبک و کبوترمنوچهر آتشی
+ نوشته شده در دوشنبه بیست و هشتم مرداد ۱۳۹۲ ساعت 14:11 توسط علی
|

دو خط چایی، یک فنجان خاطره، کمی انتظار.... بوسه ای نزدیک!